نویسنده
گفتگو با افشین علا شاعری که بارها از امام سرود
در آخرین روزهای اسفندماه وارد خانهی شاعران ایران شدم. حیاطی بزرگ و سرسبز که خلوت و ساکت بود و منتظر بود تا شاعران زیادی را در آن روز به خودش ببیند. درختهای تنومند چشمانتظار بهار بودند و من چشمانتظار آمدن شاعری که توی ترافیک روزهای قبل از عید گیر کرده بود. قبل از این که او برسد ورقههایم را مرتب کردم و دربارهاش کمی خواندم. میدانستم او شاعری است که روزهای انقلاب برایش روزهای شیرینیاند و برای امام خمینی شعرهای زیادی گفته است. دربارهاش چیزهای زیادی خوانده بودم و تا قبل از اینکه برسد شعرهایش را یکییکی مرور کردم. «افشین علا»، شاعری که با او قرار داشتم، در شهر نور، یکی از شهرهای استان مازندران به دنیا آمد و کودکیاش را در طبیعت شمال گذراند. طبیعتی که به گفتهی خودش به او کمک کرد تا تجربههای خوبی را در سرودن شعر کسب کند. علا در حوزهی کودک و نوجوان کتابهای شعر زیادی دارد که میتوان از بین آنها به مثل «یک عالم پروانه»، «بلدم شعر بگویم»، «خاطرات مهگرفته»، «دستهای مادرم» و... اشاره کرد. وقتی خورشید داشت از وسط آسمان سرازیر میشد، علا رسید و با این که عجله داشت و باید به جلسهی شاعرانهی آن روز میرسید با دقت و حوصله سؤالهایم را جواب داد.
* کودکی افشین علا چطور بود؟
من کودکی خیلی خوبی داشتم. خوشبختیام کودکی پُر و پیمانی بود که داشتم. ما در شهر نور که شهری ساحلی از استان مازندران بود، زندگی میکردیم. ساحل دریا چشمانداز زنگهای تفریح مدرسهیمان بود. ییلاق و قشلاق میرفتیم. تابستان به یوش میرفتیم و بقیهی فصلها هم در دل شمال بودیم. بازیهایی هم بود که در دل همان طبیعت میکردیم. از ماهیگیری کنار رودخانه بگیر تا کوهپیمایی و ماجراهایی که خود به خود در کنار این تفریحات شکل میگرفت. گاهی فکر میکنم اگر نویسنده بودم یک رمان خیلی مفصل در مورد کودکیام و اتفاقهایش مینوشتم. * بچهی شیطانی بودید؟
بچهی شیطان به معنای مصطح در بین مردم نه! شر و شور نداشتم؛ اما شیطنتهای شاعرانه و رندی داشتم. احساس میکنم در کودکی با این رموز آشنا بودم. شیرینکاری میکردم. اسباب تفریح بودم و گاهی هم دردسر! * به نظرتان نوجوانی شما با نوجوانهای امروزی متفاوت است؟
خیلی زیاد! گاهی تعجب میکنم آدمها با فاصلهی زمانی خیلی کم چطور آنقدر تغییر میکنند. چطور بین نسل ما و نسل نوجوانهای امروزی آنقدر فرق هست! نوجوانی ما بعد از پیروزی انقلاب رقم خورد. مجلههایی مثل سروش نوجوان و کیهانبچهها بودند که ما با آنها زندگی میکردیم. آن موقع قیصر امینپور و سروش نوجوان چیزهای مهم زندگیام بودند. بعدها در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبتنام کردم. در آن زمان بهترین اتفاق برایم آشنایی با یک کتاب خوب، مجلهی خوب، شاعر خوب و دیدن آنها در مراکز مختلف استانها بود. کانون برایمان سفرهایی تدارک میدید که با نویسندهها و شاعرهای شهرهای دیگر آشنا میشدیم. همدیگر را میدیدیم و واقعاً گذشتن زمان را احساس نمیکردیم. از تجربههای پیشکسوتان استفاده میکردیم و واقعاً احترامی همراه با تواضع داشتیم. در مقابل نظریاتشان تسلیم بودیم؛ اما این به معنای انفعال نبود. من دوست ندارم این نسل را متهم کنم؛ اما به نظرم میان نوجوانهای امروزی نوعی اعتماد به نفس کاذب وجود دارد. معمولاً استقلال کاذب دارند و در شناخت گذشتگان بیدقت و کماطلاعاند. متأسفانه در افراد این نسل کملطفی را میشود دید. * آقای علا، شما از کی احساس کردید میتوانید شعر بگویید؟
من فکر میکنم جاذبهی طبیعت شمال برای من حکم یک گهواره را داشت که من در آن رشد کردم. همینطور ارتباط و همدلی با مادرم هم نقش مهمی در شاعرشدنم داشت. مادرم ذوق شعر و صدای خوش داشت و همیشه از من حمایت میکرد. فضاهای شاعرانه خود به خود به دستش خلق میشد. در کودکی با شعر خیلی عجین بودم. خیلی قبل از دبستانرفتنم با واژههای بیمعنی، اما آهنگین، استعداد خودم را نشان دادم. آهنگ، ریتم و قافیه را میشناختم. برخلاف همسن و سالهایم، مضامین زیبا من را به فکر وامیداشت؛ اما اینکه بنشینم و شعر بنویسم، از زمانی که پا به مدرسه گذاشتم، شروع شد. اول تجربههای خیلی ضعیف و ابتدایی بود و کمکم تا نوجوانی ادامه پیدا کرد و با چاپ شدن شعرهایم در مطبوعات ادامه یافت. * با این تعریفهایی که کردید فکر میکنم خانواده هم موافق شاعربودنتان بودند؟
بله، موافق بودند. مخصوصاً مادرم؛ البته هیچوقت این احساس را نداشتند که من تافتهی جدابافته هستم؛ چون شعر و ادبیات را یک موهبت الهی میدانستند که باید بابتش خدا را شکر میکردیم و قدردان میبودیم. شعر و سرودن جزئی از زندگی روزمرهیمان بود. با ادامه پیدا کردنش مورد توجه شدید پدر، مادر، بستگان و معلمهای مدرسه قرار گرفتم و چون محیط شهرمان کوچک بود زود تبدیل به چهرهای شناختهشده شدم؛ اما فکر نمیکنم سرشناسی و حمایتهای دیگران از من تأثیر منفیای گذاشته باشد. * اولین کتاب شما «یک عالم پروانه» است. چاپ این کتاب چه تأثیری روی شما گذاشت؟
آن زمان کتاب چاپ کردن اتفاق بزرگی بود. مثل حالا نبود که به صورت انبوه و فلهای کتاب چاپ شود. من الآن با خیلی از کتابهای چاپشده مشکل دارم. نمیگویم تعداد کتابهایی که چاپ میشود زیاد است؛ حرف من این است که تعداد کار عامهپسند و بازاری زیاد شده است. آن زمان چاپ کتاب اتفاق بزرگ و خجستهای بود و مردم کار خوب را میشناختند؛ اما الآن هیچ تفکیکی بین کار برجسته و بد وجود ندارد. من در زمان خودم برای چاپ کتاب وسواس بیشتری داشتم. ناشرها و نهادهای فرهنگی شعر خوب و شاعر خوب را میشناختند. رقابت قشنگی بین ما شاعران وجود داشت. کتاب از لحاظ کمّی، کم بود؛ اما از لحاظ کیفیت کتابهای خوبی چاپ میشد و نتیجه هم معمولاً لذتبخش بود. حالا فکر نمیکنم شاعرها مثل زمان ما از چاپ کتابشان ذوقزده شوند، اتفاق بزرگی در زندگیشان بهحساب آید و یا بابت انتشار شعرهایشان زحمت زیادی متحمل شوند. * شعرهای شما بیشتر غمگیناند یا شاد؟
من موقع سرودن تصمیم ندارم شعر غمگین یا شاد بگویم. شعر در لحظههای مختلف و با زندگیام آمیخته شده و به خاطر همین در آن جلوههای مختلفی مثل غم، گله، شکایت، شادی و امید به وقوع میپیوندد. * شما سال 57، ده ساله بودید. کمی از حس و حال آن زمان برایمان بگویید.
سال 57، سال خیلی خوبی بود. آنقدر خوب و زیبا بود که عظمت و زیباییاش را حتی بچههایی به کوچکی من هم درک میکردند. دقیقاً این سال مثل تغییر فصل، زنده شدن زمین و سرزدن بهار خوشایند بود. مردم خیلی با هم دوست بودند. تنها چیز بیمعنی میان مردم دشمنی، حسادت و از غم هم بیخبربودن بود. مردم دنبال ثروتاندوزی نبودند. ردپایی از این رفتار را در بین مردم نمیدیدی. تظاهرات سال 57 در واقع گردهماییهایی بود که مردم در آن عشقشان را به همدیگر نشان میدادند و خواستههایشان را یکصدا فریاد میزدند. مردم میخواستند بگویند همهچیز را برای همدیگر و باهم بودن میخواهند. اگر مولانا، شاعر بزرگمان تحول بزرگش آشنایی با شمس بود، انگار مردم سال 57 هم یک شمس پیدا کردند که از دامن آن متحول شوند. ملت عاشق و شوریده بودند. بچهها هم دست در دست بزرگترها به تظاهرات میرفتند. * به نظر شما نوجوانهای امروز سال 57 را میشناسند؟
من همیشه غبطه میخورم که آن همه اتفاق شیرین چرا برای نسل امروز قابل دریافت نیست؟ چرا با حس و حال آن روزها آشنا نشدهاند و به قدر کافی آن سال را نمیشناسند؟ الآن آن طور که باید، نوجوانها امام خمینی را نمیشناسند. از امام فقط چهرهی رسمیای در قاب عکس یا اول کتابهایشان دیدهاند. بعضی عملکردهای ضعیف هم باعث شده این نسل از این شخص بزرگ دور شوند. این برای مایی که با اعتقاد به انقلاب کارمان را شروع کردیم خیلی سخت است. کسانی که اعتقاد نداشتند، برایشان فرقی ندارد و چیزی را از دست ندادهاند؛ اما برای ما که دغدغهاش را داشتیم، شناختهنشدن امام زجرآور است. اگر حداقل نوجوانهایمان بروند به سمت سالهای جنگ و یا در مورد روحیهی مردم در سال 57 و اتفاقهای آن زمان مطالعه کنند، قطعاً بهتر با این شخصیت آشنا میشوند. * شما برای امام خمینی شعر هم گفتهاید؟
من در آن سالها فراوان شعر گفتم؛ اما الآن به نظرم از لحاظ فنی ضعیفاند و قابل چاپ نیستند. * آقای علا، خیلی از شاعرها باید در شرایط خاصی باشند تا بتوانند شعر بگویند. شما در چه شرایطی شعر میگویید؟
برای من شرایط خاصی ضروری نیست. شعر کاملاً سرزده میآید و در خلوت و شلوغی مرا غافلگیر میکند و به خاطر این که در هر شرایطی کاغذ و قلم وجود ندارد مجبورم توی موبایلم سطرهای سرزده را یادداشت کنم. به خاطر همین گاهی دوستانم میگویند آنقدر اساماسبازی نکن، و نمیدانند من در حال نوشتن شعرهای رسیدهام. * سوژهی شعرهایتان را از کجا گیر میآورید؟
سوژه همهجا هست؛ مثلاً دیروز من برای انجام کاری بیرون رفته بودم. توی ماشین نشسته بودم که دیدم چند نفر توی پنجرهها ایستادهاند، دارند شیشهها را پاک میکنند و پشت پنجرهها گلدان میگذارند؛ چون روحیهی غمگینی داشتم با خودم گفتم: یعنی هنوز حس و حال عید در بین مردم وجود دارد؟ هنوز مردم منتظر نوروزند؟ و همین خودش تبدیل به یک شعر شد که در طی مسیر رویش کار کردم. * شما شاعر بزرگسال هم هستید. شعر گفتن برای کودک سختتر است یا بزرگسال؟
بله، من شعر بزرگسال کار میکنم و بیشتر به غزل علاقهمندم. فکر میکنم هیچ فرقی ندارند. شعر کودک حاصل تلاشی است که یک بزرگسال میکند تا تجربیات خودش را به نسلهای قبل از خودش منتقل کند؛ اما شعر بزرگسال شعری است که حسهای شاعر را بیواسطه نشان میدهد. نگه داشتن حریم بین این دو فضا کار مشکلی است؛ چون باید توانمند باشی که این دو فضا با هم قاتی نشوند. هرچند ردپای کودکی در شعر بزرگسال عیب نیست، شعر کودک نباید سختفهم و بزرگسال باشد. * چه شاعرهایی را دوست دارید به نوجوانهای علاقهمند معرفی کنید؟
حافظ و مولانا شاید شاعرهایی باشند که دیگر همه خوب بودنشان را میدانند و من لازم نیست به کسی معرفیشان کنم. جدا از این دو، سعدی واقعاً شاعری است که هر نوجوانی باید با شعرهایش آشنا باشد. سعدی در سرودن شبیه به مهندسین عمل کرده است. او زبان فارسی را به بهترین شکل و با استفاده از بهترین کلمات به کار برده و استاد سخن فارسی است. هیچ کسی اندازهی او زبان فارسی را نفهمیده است. از امروزیترها من به شاعرهایی مثل قیصر امینپور، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث و سیمین بهبهانی علاقه دارم و فکر میکنم خواندن شعرهایشان برای نوجوانان لذتبخش خواهد بود. * آقای علا، به عنوان سؤال آخر بگویید زمان بازنشستگی یک شاعر کی است؟
فکر نمیکنم شاعرها هیچوقت بازنشسته شوند. هنر تنها چیزی است که بازنشستگی ندارد و تفاوت باارزشش با شغلهای دیگر همین است. هر حرفهای بازنشستگی دارد؛ اما شاعر در لحظهی مرگش هم آخرین سرودهاش را میتواند بگوید. آخرین سرودهی افشین علا که وقت دیدن خانهتکانی مردم سروده بود و برایم از داخل موبایلش خواند: امسال را بدون تو آغاز می کنیم ای مهربان ما، پدر ما، بهار ما قرآن و سبزه و گل و آیینه حاضر است جای تو خالی است ولی در کنار ما ***
برگرد ای بهار که با دستهای تو صحرا پر از شقایق خوش رنگ می شود وقتی تو نیستی همه جا طور دیگری ست وقتی تو نیستی دل ما تنگ می شود ***
بالی اگر برای پریدن به ما دهند ما بی درنگ سوی تو پرواز می کنبم ای مهربان ترین پدر، ای خوب، ای بهار امسال را بدون تو آغاز میکنیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله