نثر ادبی / لحظه‌ها


والفجر شد

و لیال العشر شد

والشفع والوتر شد

مبدأ تاریخ شکسته شد

روی دیوارهای شهر

خستگی شکست

دلِ

ترک‌برداشته‌ی ما

غرق نگاه صبح شد

امام بود

خروش بود

نگاه خورشید

به همه جا

سرک کشیده بود

پیرمردی

به صورت شیطان سیلی زده بود

نگاه آسمانی دریا

او را قاب گرفته بود

ناخدا آمده بود

وقت رفتنت رسید

خداوند آسمان را نظاره کرد

گل‌های باغ را یکی‌یکی

جدا کرد و در دل خویش

جا داد

پشت همین پنجره‌ها

مردی از راه رسید

لحظه‌های ناب را با خود آورده بود

هجرت

باران

تکبیر

خضوع ایستاده بود

و قامت سبزش

سجده را در آغوش گرفته بود

لرزش نگاه او عشق را قاب گرفته بود

CAPTCHA Image