نویسنده

این‌جا همه‌ی خوبان جمع شده‌اند. هیچ کس کار بدی نمی‌کند. از کسی گناهی سر نمی‌زند. من هم کنار آن‌ها هستم. من دومین کودک آن‌جا هستم. کوچک‌تر از من نوزادی است که مدام گریه می‌کند؛ چون کسی نیست که به او شیر بدهد. مادری ندارد که او را در آغوش بگیرد. طوری گریه می‌کند که دل همه برایش می‌سوزد. دیروز به این‌جا آمده است. من یک ماه است که این‌جا هستم. دلم برای مادرم تنگ شده است.

                                                            ***

وقت نماز صبح است. در سجده هستم. از او می‌خواهم بگذارد بار دیگر مادرم را ببینم.

                                                            ***

خواسته‌ام را برآورده می‌سازد. در را برایم باز می‌کند. بیرون می‌روم. رویم را برمی‌گردانم. بر لب‌هایش لبخند مهربانی نقش بسته است. لبخند بر لب‌هایم نقش می‌بندد. سجده می‌کنم. مرا از زمین بلند می‌کند و با صدای مهربانی می‌گوید: «مادرت در کنار ضریح امام رضا(ع) منتظر توست.» می‌خندم. خوش‌حال هستم.

پرهای کوچکم را به هم می‌زنم و به طرف حرم امام رضا(ع) به راه می‌افتم. بار دیگر رویم را برمی‌گردانم. لبخندی مهربان بر لب‌هایش نقش بسته است. دارد مرا بدرقه می‌کند.

                                                            ***

در حرم هستم. چشم‌های مادرم قرمز است و با نگاهی ملتمسانه به ضریح می‌نگرد. ناگهان به گریه می‌افتد. پدرم او را دلداری می‌دهد.

                                                            ***

برگشته‌ام. نوزاد هنوز گریه می‌کند. صدای گریه‌اش کم کم ضعیف می‌شود.

این‌جا بهترین جای دنیاست؛ چون همه کارهای پسندیده‌ای انجام می‌دهند.

این‌جا ... بهشت است. این‌جا بهشت است... 

CAPTCHA Image