یادداشت

قفس آرزوها نثر خوبی است؛ اما بین داستان و نثر ادبی مانده است. نویسنده با توصیفاتی شروع می‌کند که از مختصات نثر ادبی است. در میانه‌ی راه چند حرکت کوتاه داستانی می‌بینیم؛ اما چون منسجم نیست و از سایر عناصر داستان بی‌بهره است، رنگ و بوی داستان شدن را به خود نگرفته است.

نکته‌ی دیگر این‌که در چند سطر اول، متن خوب پیش می‌رود؛ اما به میانه‌ی راه که می‌رسیم، دچار دست‌انداز می‌شویم. موضوع مطلب در مورد آرزوهاست؛ آرزوهایی که گم شده‌اند. مخاطب دوست دارد بفهمد که سرانجام این همه مقدمه‌چینی چه می‌شود؛ اما به جایی برمی‌خوریم که می‌گوید: «این‌جا دنیای من است...» از این‌جا به بعد بحث عوض می‌شود و حواس خواننده از آرزو پرت. بهتر بود نویسنده همان راهی را که رفته ادامه می‌داد و به یک نتیجه می‌رسید؛ اما در بعضی از قسمت‌های این متن جمله‌هایی استفاده شده است که کلاً از موضوع دور می‌شود:

- در بین صدای بوق ماشین‌ها گم می‌شود پریشانی‌هایم.

- دوست دارم بودن را و...

سال‌هاست آرزوهایم را چه خوب و چه بد گم کرده‌ام؛ کوله‌باری از آرزوهایی که دوست‌شان داشتم که دنیایم را در همان چهارتکه آرزو خلاصه کرده بودم؛ آرزوهایی که شب‌هایم با امید آن‌ها صبح می‌شد و ستاره‌هایم را در کنار آرزوهایم معنا می‌کردم!

نمی‌دانم کی، کجا و چه کسی آرزوهایم را دزدید. شاید هم آرزوهایم از قفسی که برای‌شان ساخته بودم فرار کرده‌اند.

دلم برای تک‌تک‌شان تنگ شده است؛ برای یک لحظه خلوت کردن با آرزوهایم.

از وقتی تنهایم گذاشته‌اند صبح‌ها، شب می‌شوند. ماه و خورشید هم جای‌شان را به هم می‌دهند؛ اما دنیای من خالی است؛ خالی از چند تکه از پازل آرزوهایم.

هنگامی که در پیاده‌روها قدم می‌زنم همه‌چیز سر جایش است حتی چاله‌های پیاده‌رو.

اما نبود سنگینی کوله‌باری که قامتم را خم می‌کرد؛ کوله‌باری که آرزوهایم را پنهان کرده بود، شانه‌هایم را درد می‌آورد.

این‌جا دنیای من است؛ دنیایی که خوب است به خاطر بدی‌هایش، دنیایی که زیباست به دلیل زشتی‌هایش، دنیایی که پر است، شاید به خاطر خالی‌هایش!

بودنم را دوست دارم؛ این‌که گاهی اوقات قاطع‌تر از هر کسی می‌گویم: «هستم.»

دوست دارم بودن را، این‌که همه باشند. پس چرا می‌روند چیزهایی که دوست‌شان داریم؟

چرا «نیستم» می‌شوم «هستم»‌های‌مان؟

چرا آرزوهایم از بین این همه ماشین و اتوبان‌های بی‌مقصد دیده نمی‌شوند؟

چرا «آدم‌های دنیای من فعل‌هایی را صرف می‌کنند که برای‌شان صرف داشته باشد؟»

یک قدم جلو می‌روم.

در بین صدای بوق ماشین‌ها گم می‌شود پریشانی‌هایم.

آدم‌هایی را که خیلی وقت‌ها دوست‌شان ندارم، از پشت شیشه‌ی ماشین‌های‌شان نگاه می‌کنم.

دوست ندارم دستانم را دراز کنم یا اشک‌هایم را هم به خاطر این آدم‌ها گم کنم.

رد می‌شوم.

دنیا زیر پاهای من است و من زیر آسمانی که دستانش را لمس می‌کنم.

فا‌ل‌های حافظ را داخل دستانم می‌فشارم.

این‌جاست!

صدای یکی از آرزوهایم را می‌شنوم!

مردی از من یک فال می‌خرد!

CAPTCHA Image