آسمانه / ماجراهای یک ما!

نویسنده


من و تو «ما» بودیم. آن روز که به خدای‌مان قول دادیم که تنها «او» را رب بدانیم. در پیچ و خم حوادث، همان وقتی که من «من» شدم و تو «تو» شدی، «او» نیز فراموش شد. من و تو آن‌قدر بزرگ شده‌ایم که بفهمیم «قالوا» فعل جمع است و زمانی همه‌ی ما گرد پروردگارمان وحدت داشته‌ایم؛ وقتی پرسید: «الست بربکم؟» و نه من... نه تو... همه‌ی ما با هم و یک‌صدا گفتیم: «بلی.»

اما حالا من جدا شده‌ام از تو. این جدایی، یعنی نگاه سرزنش‌آمیز من به حجاب تو و فریاد غم‌آلود تو بر سر دل ناپاک من. این جدایی، یعنی همان وقتی که من دل پاک تو را نمی‌بینم و تو تاج بندگی مرا! از هم جدا شدیم. از همان روزی که من نه به رسم رفاقت که به خاطر منفعت، شاید به خاطر عقده‌گشایی، گاهی به رسم فضل‌فروشی و هر روز به آزار تازه‌ای، تو را به حجاب خواندم! تو نیز با تنفر از «ریا و تظاهر»، ظاهر حجاب را کنار گذاشتی. این‌گونه ما مدت‌هاست که حیران و سرگردان خودمان می‌چرخیم و دست اتهام به سوی هم دراز می‌کنیم. من شرمنده‌ام... بابت همه‌ چیز. تو چطور؟

وقتی داشتی برایم از دل پاک می‌گفتی، وقتی سرود قلب پاکت به آهنگی دل‌نشین، هر جان خسته و شکسته‌ای را نوازش می‌داد، من تنها به فکر این بودم که برتری حجابم را بر تو ثابت می‌کنم. «تو» را ندیدم. حجابت را دیدم. اجازه ندادم ندای قلبت به قلبم برسد. انگشت اتهامم را به سمت حجاب گرفتم و نگذاشتم حرفت را بزنی. این‌گونه شد که تو نیز حرف مرا گوش ندادی. شاید نشنیدی. حق داشتی!

این‌بار اما قصد دارم یک بار هم که شده انگشت اتهام را به سمت خود بگیرم. وقتی انواع و اقسام برچسب‌ها را به «تو» زدم، به بهانه‌ی حجابت هر چه خواستم گفتم و تو در سکوت و شاید گاهکی فریادی بی‌صدا، فقط نگاهم کردی. «تو»، یعنی همان کسی که نمی‌خواست «خودنمایی» کند، دوست نداشت دیگری را به گناه بیندازد، هیچ وقت قصد نکرده بود با حجابش مقابل خدا سرکشی کند. خدا را شاید، بیش‌تر از من دوست دارد. با تمام وجودش به عینش عشق می‌ورزد. «تو»، یعنی تمام این‌ها! و من تمام این‌ها را ندیدم و فقط چشم دوختم به روسری و مقنعه‌ات تا موهایت را سانت کنم! یا خط‌کش گذاشتم روی آستین مانتویت و... من هر بار یکی از این‌ها را اندازه گرفتم و اسمش را گذاشتم اندازه‌ی ایمان تو! و این همان وقتی بود که دلم هوای سنگ شدن داشت و نمی‌فهمیدم. این همان وقتی بود که تو آهسته در گوشم سنگ شدن دلم را و بدی اخلاقم را و تقلیل ایمانم را می‌گفتی. گوش من اما پر بود از فریاد خودم. مرا ببخش...!

هیچ وقت به تو حق ندادم از من انتقاد کنی؛ اما بی‌وقفه و مداوم، تمام وجودت را به باد سرزنش گرفتم. حالا اما می‌خواهم دست‌هایم را جلو بیاورم و با تمام وجودم دست‌های گرم و صمیمی‌ات را بفشارم. این بار تصمیم گرفته‌ام، عزم کرده‌ام، نگاهم را از سرزنش‌ها پاک کنم. یخ برخوردهایم را بشکنم. این بار تو را به کمک می‌طلبم. من و تو یک بار دیگر باید با هم، یک‌دل و یک‌صدا دعوت پروردگارمان را لبیک گوییم. این بار به جای سرزنش، تحقیر و توهین به هم، چشم‌های‌مان را به بی‌کران پروردگار می‌دوزیم و هر چه گفت بی‌وقفه می‌گوییم: لبیک... اللهم لبیک... لبیک لاشریک لک لبیک... و در این راه من باید دلم را پاک کنم و تو باید «تاج بندگی» برسر بگذاری... این بار بیا یکدیگر را در نقص‌های‌مان یاری دهیم. مرا کمک کن در پاکی دلم تا خدا نیز تاج بندگی‌اش را به تو هدیه دهد! ماییم و نوای بی‌نوایی/ بسم‌الله اگر حریف مایی... 

CAPTCHA Image