جبران خلیل جبران میگوید: «برای درک قلب و ذهن یک آدم، نه به آنچه تا به حال انجام داده، که به آنچه در آرزوی انجام آن است، بنگرید.»
هر بار که این جمله را میبینم یا به یادش میافتم، یک جوری میشوم. یک جور خیلی بدی میشوم؛ گوشهای مینشینم و شروع میکنم به ردیف کردن جملاتی تکراری و پیدرپی:
«ببین! آدم باید با یه همچین مسائلی خیلی منطقی برخورد کنه! اصلاً چرا نیمهی خالی رو ببینیم؟ از کجا معلوم که این آقای جبران درست گفته باشه؟ نظر خود آدم از همه چیز مهمتره...!»
بیفایده است! خودم هم خوب میدانم که اینها همه توجیه و بهانهاند. باید بگردم و یک راهحل اساسی پیدا کنم. مطمئنم که در این جهان، دستکم یک آرزو هست که فقط برای من باشد! منظورم آن آرزوهایی نیست که همه دوست دارند برآورده شوند! مثل سلامتی و اینجور آرزوها!
نه اینکه اینها بد باشندها! نه! مشکل اینجاست که من علاوه بر اینها آرزویی میخواهم که ... چطور بگویم... آرزویی میخواهم که ترش باشد! یعنی وقتی به یادش میافتم، بیاختیار یک چشمم را ببندم و چشم دیگرم را تنگ کنم! بعد یاد آرزویم را قورت بدهم و مشتاق برآوردهشدنش بشوم.
ولی من که... من که نمیدانم آرزوهای ترش چهجور آرزوهایی هستند! باور کنید از هفتسالگی تا به حال دارم فکر میکنم... اما دریغ از حتی یک آرزوی شور!
راستش دیروز که باز هم داشتم به جملهی جبران فکر میکردم، در یک لحظه نور اندیشهای شهابمانند فضای ذهن و روحم را روشن کرد... دیروقت بود دیشب! ناچار خوابیدم؛ اما امروز میخواهم ایدهام را روی کاغذ بیاورم. کمتر از یک هفته به تولدم مانده و من تصمیم گرفتهام همهی دوستانم را دعوت کنم. پس یک کارت دعوت برمیدارم و با خطی زیبا تویش مینویسم:
«دوست عزیز! هفتهی دیگر یک سال بزرگتر میشوم. لطفاً در سالگرد تولدم به من یک آرزوی ترش هدیه دهید!»
مریم ابطحی- 15 ساله- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله