نویسنده

جزیره لاوان

نام دیگر این جزیره «شیخ شعیب» است. این جزیره از شمال شرقی به بندر مقام، از شرق به جزیره‌ی شتور و از جنوب به حوزه‌های نفتی رسالت، رشادت و سلمان محدود می‌شود. وسعت این جزیره 76 کیلومتر مربع است و پس از قشم و کیش، بزرگ‌ترین جزیره‌ی ایران در آب‌های خلیج‌فارس است. فاصله‌ی این جزیره تا بندر لنگه 91 و تا بندرعباس حدود 198 مایل دریایی است. جزیره‌ی لاوان دورترین جزیره نسبت به مرکز استان هرمزگان است. آب و هوای آن گرم و مرطوب و دمای آن در تابستان به حدود 50 درجه‌ی سانتی‌گراد می‌رسد و رطوبت هوای آن نیز بسیار زیاد است. ذخایر نفتی آب‌های نزدیک جزیره‌ی لاوان بسیار قابل توجه است. در حال حاضر صنایع جزیره منحصر به تأسیسات نفتی است که با نام «مجتمع پالایشی لاوان» ‌فعالیت دارد.

یکی از شگفتی‌های این جزیره وجود کندوهای عسل در کنار تأسیسات نفتی و مخازن آن‌هاست که عسل آن‌ها به رنگ سبز تیره است و بوی نفت می‌دهد؛ اما طعم آن مشابه عسل‌های معمولی است. اهالی جزیره در فصل معینی از سال به صید مروارید می‌پردازند و تنها کالای صادراتی جزیره، مروارید آن است. این جزیره یک بندرگاه مناسب برای صدور فرآورده‌های نفتی و یک اسکله‌ی فلزی جهت حمل و نقل دریایی دارد.

عسل‌های عجیب

هوا مثل همیشه گرم بود و خورشید بی‌امان در آسمان بدون ابر می‌درخشید. زنبورها دسته‌جمعی پرواز می‌کردند. لابه‌لای سنگ‌ها، گل‌ها را پیدا می‌کردند و روی آن‌ها می‌نشستند. صدای وزوز زنبورها در سر و صدای کارگران مخازن نفت گم شده بود. دسته‌ای از زنبورها راه‌شان را به سمت مخازن نفت کج می‌کردند و کارگران را از سماجت خود خسته می‌کردند.

سعد، قدم به ساحل گذاشت و دستش را سایه‌بان چشم‌هایش کرد. پدر تور را کنار بلم گذاشت و گفت: «آهای! کجا گذاشتی؟»

سعد سر چرخاند طرف پدرش و گفت: «هر چه بود گذاشتم آن‌جا.»

به گوشه‌ی بلم که تورها روی هم انبار شده بود اشاره کرد. پدر سطل صدف‌ها را از زیر تورها بیرون کشید. سعد منتظر حرف پدرش نشد و به سمت مخازن نفت دوید.

پدر صدف‌ها را از زیر تورها برداشت. چاقوی بزرگش را از کمربندش بیرون کشید و مشغول بازکردن صدف‌ها شد.

سعد چند زنبور را که دید، دستمال را به سرش بست. به سمت کندوها به راه افتاد. صدای شعر خواندن کارگران را شنید و با آهنگ آن‌ها هم‌کلام شد و زیرلب زمزمه کرد: «یا... یا حبیبی... یا...»

زنبوری دور سرش چرخید و روی دستش نشست. با عجله آن را پس زد.

سعد قدم‌هایش را کوتاه‌تر برداشت. کندویی را کنار تخته‌سنگ بزرگی دید. بوی تند نفت توی سرش پیچید. صدای کسی را از پشت سرش شنید: «آهای... این‌جا چه می‌کنی؟»

سعد تا خواست ببیند چه کسی است و فرصت کند جواب بدهد، کارگری قدبلند و چهارشانه را در کنار خودش دید. سعد برای لحظه‌ای از خودش پرسید: «چطور آمد که متوجه نشدم؟»

سایه‌ی پهن مرد روی تنش نشست. مرد با چشم‌های دریده، منتظر جواب او بود. سعد زنبورها را نشان داد:

«آمده‌ام عسل ببرم.»

مرد با اخم گفت: «توی جزیره‌ی خودتان عسل نیست؟»

- هست، اما عسلش مثل این‌جا نیست.

کارگر چند قدمی به طرف کندوها رفت: «بردار برو... این‌جا، جای بازی‌گوشی نیست.»

سعد کوزه‌ی سفالی را از زیر لباسش بیرون آورد. به طرف کندویی رفت. کندو را برداشت و روی دهانه‌ی کوزه گذاشت. زنبورها دورش جمع شدند. صدای بال‌زدن‌شان بلندترین صدایی بود که سعد تا به حال شنیده بود.

نگاه سعد به عسل تیره افتاد که آرام آرام از زیر کندو راهش را به کوزه باز کرد و در آن سرازیر شد. سعد بوی نفت را بیش‌تر حس کرد. چند زنبور دستش را نیش زدند و چندتایی هم گردن و پیشانی‌اش را سوزاندند.

کندو را سر جایش گذاشت و دوید. زنبورها را با تنها دستی که آزاد بود کنار زد و چشم چرخاند تا کوتاه‌ترین راه را تا ساحل پیدا کند. زنبورهای باقی‌مانده روی سر و صورتش را کنار زد و باز هم دوید. بعد پشت تخته‌سنگی نشست. از دست زنبورها خلاص شده بود. به عسل نگاهی کرد. رنگ سیاه و تیره‌ی عسل او را به یاد شیره‌ی خرما انداخت. بوی تند نفت از کوزه بالا آمد و در دماغش نشست: «بخورم؟»

به این سؤال خودش فکر کرد و گفت: «کم که بخورم، نمی‌کشدم.»

انگشت را با شک و دودلی به عسل زد، نرمی و غلظت عسل انگشتش را نوازش کرد. چشم‌هایش را بست و انگشتش را توی دهانش چرخاند. آن را مزه مزه کرد. زبانش شیرینی عسل را در همه‌ی دهانش پخش کرد. از مزه‌ی خوب عسل تعجب کرد؛ مزه‌ی نفت نمی‌داد. باز انگشتش را در کوزه چرخاند. بوی نفت از کوزه بلند شد. از خودش پرسید: «چرا این عسل بوی نفت می‌دهد، اما مزه‌ی نفت نمی‌دهد؟»

همان‌طور که می‌رفت، انگشتش را در کوزه چرخاند و عسل بیش‌تری برداشت و خورد. شیرینی عسل را مزه مزه کرد.

به ساحل رسید. پدرش را از دور دید که کنار بلم نشسته بود و هنوز داشت صدف‌ها را از هم باز می‌کرد. با خودش گفت: «خدا کند مرواریدی در صدف‌ها باشد!»

کنار پدرش ایستاد. کوزه‌ی عسل را نشان داد: «آوردم.»

پدر بدون آن که سر بلند کند گفت: «بجنب که دیر شد.»

سعد کوزه را کنار بلم گذاشت. مقابل پدرش نشست و صدف‌های بازشده را جمع کرد. به پدرش گفت: «همان‌طور بود که شما گفتید. عسل جزیره رنگش سیاه است و بوی نفت می‌دهد؛ اما مزه‌اش خوب است.»

سعد منتظر شد تا پدر چیزی بگوید و یا حرفی بزند؛ اما پدر همان‌طور سرش پایین بود، صدف‌ها را تند و تند باز می‌کرد و مروارید‌های ریز و درشت را در سبد کوچکی که کنار دستش بود، می‌انداخت.

سعد پرسید: «شما هم خورده‌اید؟»

- چه چیز را؟

سعد خوش‌حال شد که پدر به حرف‌هایش گوش می‌دهد با شوق و ذوق ادامه داد: «عسل... عسل جزیره را.»

پدر فقط سر تکان داد. سعد نفهمید معنی این سر تکان دادن چیست؟

سعد کوزه را برداشت و جلو صورت پدر گرفت. پدر گفت: «باشد برای بعد... ببر خانه برای ننه‌ات.»

سعد به یاد ننه افتاد. حتماً او می‌دانست با این عسل عجیب چه می‌شود کرد؟ سعد گفت: «او برای هر چیزی یک راه بلد بود تا از آن استفاده کند.»

CAPTCHA Image