داستان / پادشاهی که با آیینه جنگید

نویسنده


(1)

سلطان‌طغرل، دست همسرش را گرفت. چند قدمی کنار حوض قدم زدند. به آینه‌ی بزرگ کنار تخت رسیدند.

سلطان‌طغرل: «به هم می‌آییم، نه؟»

رومین: «بله سرورم؛ البته اگر من لایق باشم!»

سلطان همین‌طور که به آینه نگاه می‌کرد، سگرمه‌هایش در هم رفت. صورتش را به آینه نزدیک کرد. سعی می‌کرد با دست، جوش‌های صورتش را پاک کند. هر چه دست می‌کشید، فایده نداشت. بیش‌تر سعی کرد. باز هم فایده نداشت.

سلطان‌طغرل: «نه، نه، نه...»

رومین: «چی شده عالی‌جناب؟»

با مشت سلطان‌طغرل، آینه فرو ریخت. رومین جیغ کشید. دستانش را روی سرش گذاشت. خودش را کنار کشید.

سلطان‌طغرل ( با فریاد): «کجایید بی‌عرضه‌ها؟ کجایید؟»

شش نفر از درباریان با لباس‌های شیک و پیک، دست به سینه، جلو سلطان‌طغرل صف کشیدند. یکی از آن‌ها که احتمالاً از بقیه بالاتر بود، ‌گفت: «فدای‌تان شوم! چه موضوعی خاطر خطیر شما را مکدر ساخته؟»

سلطان‌طغرل میان حرفش پرید: «چابلوسی بس است. استاد آینه‌ساز را کَت‌بسته پیش من بیاورید.»

(2)

نگهبان‌ها، آینه‌ساز را دستگیر کرده‌اند. وارد قصر شدند. آینه‌ساز میان‌سال، کم‌مو و نسبتاً قدبلند بود. ریشی جوگندمی داشت. بینی کشیده‌اش به صورت لاغرش می‌آمد. دستش را از پشت بسته بودند. موهایش ژولیده بود. روی صورتش آثار سیلی مانده بود. لباس‌هایش خاکی بود. نزدیک سلطان که رسید هلش دادند. نتوانست خودش را کنترل کند. با زانو، نقش بر زمین شد. رئیس نگهبان‌ها به پادشاه تعظیم کرد.

- قربان! برای خدمت‌گزاری گوش به فرمانیم.

سلطان‌طغرل سری تکان داد. آینه‌ساز گفت: «پادشاه به سلامت باشند! نمی‌دانم چه خطایی از من سر زده».

- ساکت شو احمق! خوب می‌دانی چه کرده‌ای.

-  از وقتی به خانه‌ام ریختند، خیلی فکر کردم. چیزی به نظرم نمی‌رسد.

- بس کن نادان! جرمی بالاتر از این که آینه‌ای ساخته‌ای تا پادشاه را لکه‌دار کنی.

- متوجه نمی‌شوم!

سلطان‌طغرل رو به نگهبان‌ها فریاد زد: «این گستاخ را به سیاه‌چال بیندازید. پانصد ضربه شلّاق بزنید، تا عبرت بقیه شود.»

دو نگهبان زیر بغل‌هایش را گرفتند. او را کشان کشان بردند. آینه‌ساز شروع کرد به التماس‌کردن.

- جناب پادشاه، به زن و بچه‌ام رحم کنید. کاش می‌فرمودید چه گناهی از من سر زده!

- آینه‌ای ساخته‌ای که صورت زیبای مرا پر از جوش نشان می‌دهد. گناهی بالاتر از این هست؟

مأمورها آینه‌ساز را بردند. سلطان‌طغرل چند لحظه‌ای روی تختش نشست. دست‌هایش را روی دسته‌‌ی تخت باعظمتش گذاشت. نفس عمیقی کشید و گفت:

«وزیر!»

- بله قربان!

- این مردک که آینه‌سازی حالی‌اش نبود. بهترین آینه‌ساز شهر را پیش من بیاورید. می‌‌خواهم بهترین آینه‌ی عمرش را برایم بسازد. یک آینه که چهره‌ی زیبای سلطان‌طغرل را لکه‌دار نکند.

- قربان! نزدیک میدان بزرگ شهر، استاد آینه‌سازی است به نام عطا. مردم به او می‌گویند سلطان آینه.

- جالب است. پس به غیر از ما یک سلطان دیگر هم هست. زود احضارش کنید!

(3)

سلطان‌طغرل  روی تختش لم داده بود. یک دیس بزرگ میوه جلو‌ش بود؛ میوه‌های متنوع، درشت و رنگارنگ. فرش سبز دستبافتی از ورودی  تا تخت پادشاه را پوشش داده بود، عطا وارد شد، دو نگهبان پشت سرش حرکت می‌کردند. کلاه قرمزش به قبای سبزش می‌آمد. قدش نسبتاً کوتاه بود. یک طوطی زیبا روی شانه‌اش بود. کلاهش را برداشت و گفت: «سلام بر سلطان بزرگ!»

- خب، تو عطایی؟ ها؟

- غلام شما، عطا هستم. امر بفرمایید!

- می‌خواهم برایم آینه‌ای بسازی. آینه‌ای بزرگ، شفاف و  در شأن ما. آینه‌ای که صورت زیبای ما را صاف و بدون نقص نشان بدهد.

توجه عطا به جوش‌های روی صورت پادشاه جلب شد.

- ولی قربان...

سلطان‌طغرل نگاه تلخی به او انداخت.

- اما و ولی ندارد. برو و آیینه‌ات را بساز!

عطا سرش را زیر انداخت.

(4)

پادشاه مثل همیشه روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. عطا وارد شد. دو نفر از نگهبانان، آینه‌ی بزرگ و باشکوهی را کنار تخت پادشاه قرار دادند که قابی طلایی و پرنقش و نگار داشت.

عطا گفت: «اگر ممکن است نور قصر را کم کنید.»

اکثر چراغ‌ها را خاموش کردند. عطا یک میله‌ی بلند دست گرفته بود. سرمیله یک شعله‌ی کوچک بود. با آن شمع‌های بالای آینه را روشن کرد. زیبایی آینه دوچندان شد.

پادشاه لبخند زد. شروع به دست زدن کرد. همین‌طور که دست می‌زد، از تختش بلند شد. کنار عطا ایستاد. با خوش‌حالی دستی به شانه‌ی عطا کوبید.

- آفرین! واقعاً که سلطان آینه‌ای.

عطا لبخندی زد. سرش را زیر انداخت. پادشاه دستش را گرفت. به آینه نزدیک شدند؛ آن‌قدر نزدیک که پادشاه می‌توانست صورت خودش را در آینه ببیند. سلطان‌طغرل دست عطا را رها کرد. فریاد زد: «چراغ‌ها رو روشن کنید!»

حرفش تمام نشده بود که چراغ‌ها را روشن کردند. صورتش را به آینه نزدیک و نزدیک‌تر کرد. با دست، جوش‌های روی صورتش را وارسی کرد. صدای نعره‌اش قصر را لرزاند. چشم‌هایش قرمز شد. رگ گردنش بالا آمد. با دو دستش دو طرف آینه را گرفت. عطا پا به فرار گذاشت. سلطان‌طغرل قاب را بلند کرد. طوطی به هوا پرید. عطا چند قدم بیش‌تر ندویده بود که سلطان، آینه را بر سرش کوبید. عطا نقش بر زمین شد و به همراه خُرده‌شیشه‌ها، درون قاب قرار گرفت. یکی از شمع‌ها خاموش شده، آن یکی هنوز داشت می‌سوخت. طوطی دوباره روی شانه‌ی صاحبش نشست.

(5)

- قربان! اوضاع خوب پیش می‌رود. 746  شرکت‌کننده داریم. همه استادان متبحر آینه‌سازی‌اند. تمام آینه‌سازان بزرگ کشور در این نمایشگاه شرکت کرده‌اند. بزرگ‌ترین استادان آینه‌سازی جهان از جمله استادان چین، هند، یونان و مصر هم در راه‌اند. فکر می‌کنم بزرگ‌ترین و باعظمت‌ترین نمایشگاه و تالار آینه‌ی جهان را برپا کنیم. نمایشگاهی که نه در تاریخ و نه در جغرافیا مانندی نداشته.

- امیدوارم آن‌ها لااقل بتوانند چهره‌ی مرا درست نشان دهند!

- حتماً همین‌ طور است قربان.

(6)

در دو طرف ورودی نمایشگاه سیل عظیمی از مردم منتظر ایستاده بودند. سلطان‌طغرل با هیأت همراه برای افتتاح نمایشگاه وارد شدند. وزیر، نیم متری عقب‌تر از پادشاه حرکت می‌کرد. مردم دست  تکان می‌دادند و هورا می‌کشیدند. سلطان انگار آن‌ها را نمی‌دید!

قیچی را برداشت. روبان را برید. گلبرگ‌های صورتی و قرمز مثل برف روی سر مردم ریخت. صدای هلهله و شادی به گوش می‌رسید.

سلطان وارد نمایشگاه شد. صدها آینه‌ی زیبا، چشم‌ها را خیره می‌کرد. سلطان گاهی با وزیرش درباره‌ی ظرافت آینه‌ها حرف می‌زد. ناگهان در یکی از آینه‌ها چشمش به چهره‌ی خودش افتاد. ایستاد. به آینه خیره شد. روی جوش‌های صورتش دستی کشید.

- نه، نه...

با خشم سراغ آینه‌ای بزرگ‌تر رفت. خودش را در آن دید. با ناراحتی سرش را تکان داد. سراغ آینه‌های بعدی رفت. همه‌ی آینه‌ها یک حقیقت را نشان می‌دادند؛ یک صورت کَک مَکی و پرجوش. نعره‌ای کشید. به طرف اسبش رفت. گرز بزرگی را از دست محافظ غول‌پیکرش گرفت. به جان آینه‌ها افتاد. هر کس به سویی فرار می‌کرد. زن‌ها جیغ  می‌کشیدند. بچه‌ها گریه می‌کردند و می‌دویدند. مردم دست روی سرشان گرفته بودند. اسب‌ها رم کردند. سلطان‌طغرل بی‌رحمانه گرز را به قلب آینه‌ها می‌کوبید. صاحبان آینه‌ها از درون غرفه‌ها بیرون می‌پریدند و هر یک به سویی می‌گریختند.

(7)

غروب شده بود. از نمایشگاه جز تلی از خرده‌شیشه نمانده بود. همه جا ساکت بود. سلطان طغرل، تنها روی زمین نشسته بود. نسیم، لباس و موهایش را تکان می‌داد. صدایی توجه او را جلب کرد:

- سلطان‌طغرل! تو بهترین آینه ساز دنیایی.

سلطان سرش را بالا آورد. پیرمردی عصابه‌دست بود. ریش بلندی داشت؛ با لباسی سفید.

- تو دیگر کی هستی؟

پیرمرد شیشه‌ی کوچکی از جیبش بیرون آورد.

- بیا پسرم. این را هر روز صبح و شب به صورتت بمال.

- نمی‌فهمم!

- تو آینه‌سازی. بهترین آینه‌ساز دنیا.

پیرمرد از دید سلطان ناپدید شد.

- کجا رفتی؟ برگرد پیرمرد. بهت دستور می‌دهم.

فایده‌ای نداشت. سلطان نگاهی به شیشه انداخت و به فکر فرو رفت.

(8)

سلطان‌طغرل ناراحت بود. در قصر قدم می‌زد. دارو روی صورتش کشیده بود. به طرف حوض رفت. یکی از کنیزها برایش آب ریخت. سلطان صورتش را شست. چشمش به آب حوض افتاد. عکسش در حوض افتاده بود. تعجب کرد. به طرف همسرش رفت. همسرش آینه‌به‌دست، مشغول شانه‌زدن موهایش بود. آینه را از دست همسرش قاپید. دقیق به صورتش نگاه کرد. دستی روی محل جوش‌ها کشید. فریاد شادی‌اش را حتی نگهبانانِ درِ ورودی هم شنیدند. در قصر چرخی زد. تاجش  را به طرفی پرتاب کرد.

- زندانبان! زندانیانی را که به خاطر مالیات زندانی شده‌اند، آزاد کنید.

خودش را به آینه‌ی کنار درِ ورودی رساند. با دیدن چهره‌ی تمیز و بی‌جوش خودش خوش‌حال‌تر شد. همین‌طور که غرق در چهره‌‌ی خود شده بود، گفت: «همسر عزیزم! باید جشن بگیریم. یک جش بزرگ. یک جشن به خاطر درست‌شدن آینه‌ها.»

پیرمرد در آینه ظاهر شد.

- تو؟ تو این‌جا چه کار می‌کنی؟

- آینه‌ها عیبی ندارند. تا تو تغییر نکنی، هیچ آینه‌ای تغییر نمی‌کند.

 آینه گر عیب تو بنمود راست/ خود شکن آیینه شکستن خطاست

پیرمرد باز ناپدید شد.

(9)

جشن بزرگی برپا شده بود. همه خوش‌حال بودند. سلطان با همسرش کیک خامه‌ای می‌‌خوردند. سلطان، آینه‌ی درون سفره را برداشت. نگاهی به صورتش انداخت. لکه‌ای روی صورتش نشسته بود. با خونسردی دستش را روی لکه کشید. لکه پاک شد. کمی خامه روی صورتش نشسته بود. همه از این کار پادشاه خندیدند. خود پادشاه هم با دیدن خنده‌‌ی آن‌ها، خندید.

CAPTCHA Image