نویسنده

زمان

گاهی زمان در ما توقف می‌کند

آن‌گاه

در قلب ما شعری نمایان می‌شود

نم‌نم

درهای باغ آسمان

وا می‌شود کم‌کم

آن‌گاه حسّی از خدا

آرام

یکباره پیدا می‌شود

در ما

آفتابی

باز هم خورشید گرم

نور خود را ریخته

بر زمین و بر درخت!

مادرم آویخته

رخت‌های خیس را

یک به یک بر بند رخت

ماه

ماه می‌رود در آسمان

در مسیر خویش

با غرور

در مسیر جاده‌ای که می‌رساندش

پشت کوه‌های دور

دور

دور

رازها

در ابرها رازی

در آسمان رازی‌ست

در کوه و دشت و باغ هم

رازی‌ست

رازی بزرگ، اما

کوچک‌ترین رازی که می‌دانم

خودم هستم

خودم هستم

شعر!

مثل دوست،

با دل ما آشنا

مثل دل،

دل‌شکن و دل‌ربا!

مثل بید

باادب و سر به زیر

مثل باد،

سرزده و بی‌هوا!

مثل شمع،

هم‌دم دل‌های تنگ

مثل آه،

هم‌نفسی بی‌ریا!

مثل اشک،

ناب و نجیب و زلال

مثل آب،

روشن و بی‌ادّعا

مثل مِهر،

محترم و دل‌نشین

مثل راز،

با دل پرغصه‌ی ما آشنا!

سیدمحمد مهاجرانی

رودخانه(1)

رودخانه ماجراجوست

یک کولی، آواره‌ای خانه به دوش

که گلیمش را هر بار

جایی پهن می‌کند.

          ***

پیچان است رودخانه

میان دره‌ها و تپه‌ها

می‌چرخد و دور می‌زند

و هرگز آرام و قرار ندارد.

          ***

اهل پس‌انداز است

چال می‌کند در اعماق

گنج‌هایی را که قرار است

مدت‌ها نزد خویش نگه دارد.

          ***

نوزاد است رودخانه

جیغ و داد به راه می‌اندازد

«نی‌نی کوچیکه»ای که با خوش‌حالی

گاهی انگشت شست‌اش را می‌مکد.

          ***

رودخانه آوازه‌خوان است

هنگامی که می‌رقصد

دهکده نت‌های آوازش را

تا دوردست می‌پراکند.

          ***

دیو گرسنه‌ای‌ست رودخانه

با عصبانیت

اول درخت‌ها را قورت می‌دهد

بعد قرار است سراغ ما بیاید.

 

 

1) این شعر اولین‌بار در مجموعه‌ی «اجازه بده آسمان را لمس کنم» منتشر شده است.

شعر از: والری بلوم

مترجم: مهدی مرادی

شعر رهایی

ماهی قرمز میان تنگ بود

با خودش شعر رهایی می‌سرود

بی‌هدف بالا و پایین می‌پرید

در خیالش موج دریا می‌کشید

فکر خوش‌حالی و سال نو نبود

آرزویش آب دریا بود و رود

تا که یک کودک دوید و با شتاب

بوسه‌ای زد بی‌صدا بر تُنگ آب

گفت ماهی عزیز و سرخ‌رنگ

جای تو آن‌جاست در حوض قشنگ

تُنگ را برداشت مثل برق و باد

یک جهان شادی به ماهی هدیه داد

ماهی زیبا به رؤیایش رسید

حوض شد دریا، به دریایش رسید

مرضیه تاجری

CAPTCHA Image