نویسنده
قیافهی دایی کلی عوض شده بود. دیگر آن موهای پرپشت را نداشت. به قول خودش کرک و پرش ریخته بود. پیش از اینها نگاهش که میکردی، با یک صورت سیاه و چشمهای سرخ روبهرو میشدی؛ اما صورتش سبزه بود و دیگر خون توی چشمهایش دیده نمیشد. از موقعی که آمد، یکریز دربارهی زندانرفتنش با مادرم حرف میزد. من هم همانطور که با آتاری بازی میکردم، به حرفهایش گوش میدادم. مادر هم که خوشحال از آزادی دایی بود، توی آشپزخانه داشت شام را آماده میکرد. صدای دایی آنقدر بلند بود که به آشپزخانه برسد.
- آره آبجی، غربت بد دردیست. یک لحظه زندان هم واسه آدم زیاد است.
مادر آمد پشت اُپن آشپزخانه ایستاد و گفت: «یادته مامان چهقدر بهت میگفت دور و بر این عوضیها نگرد. حالا هر کدام از این دوستهایت رفتند سر خانه و زندگیشان، آنوقت داداش گل من باید حسرت گذشته را بخورد.»
دو سال بود که دایی به زندان افتاده بود. حالا بعد از آزادی آمد خانهی ما. بابا که آمد، دایی از جایش بلند شد و بابا را در آغوش گرفت. وای، چه کارها! این چیزها از دایی بعید بود. پیش از اینها وقتی میآمد خانهی ما، هیکل گندهاش را میچسباند به مبل و مثل طلبکارها به مامانم میگفت که فلان چیز را بیار و... بابا هم که میآمد، همانطور که روی مبل نشسته بود، دستش را به سوی بابا دراز میکرد.
دایی و بابا کنار هم نشستند و گرم گفتوگو شدند. از هیکل دایی خوشم میآمد. در محلهیشان کسی نمیتوانست جیک بزند. بزنبهادر محلهیشان بود. هر جایی دعوا میشد یک پای ثابتش داییِ من بود. همهاش با دست میزد پشتم و میگفت: «مرد باید مردیت داشته باشد. محکم باشد. مثل آدمهایی نباش که آلو از دهانشان میافتد.» اما حالا آن دایی قبلی نبود.
غذا آماده شد و دور هم نشستیم. دایی گفت: «بسم ا... الرحمن الرحیم.» تا این را گفت، خندهام گرفت. بابا اخم کرد و گفت: «چی شده؟»
دستم را به طرف دایی گرفتم و گفتم: «دایی! این کارها به تو نمیآید. حتماً زندان زیاد شکنجهات کردند که اینطوری شدی.»
یکدفعه چشمهای دایی سرخ شد، نگاه غضبناکش مرا درجا میخکوب کرد. اگر کسی نبود، همان قاشق و چنگال را به طرفم پرت میکرد. مامان گفت: «خجالت بکش!» و ساکت شدیم.
به ساعت نگاه کردم. از 9 شب گذشته بود. بلند شدم و لباسم را پوشیدم. مامان پرسید: «کجا؟»
- با رسول قرار دارم.
بابا گفت: «بیا بنشین سرجایت. مگر صد بار نگفتم شب بیرون نرو.» و بعد رو به داییام کرد: «معلوم نیست دوستهایش کی هستند. این وقت شب کجا میرود.»
مادر از درِ دیگری وارد شد: «بیا مادرجان، یک امشب میخواهی دایی را تنها بگذاری؟»
درِ اتاق را باز کردم و گفتم: «کار دارم، باید بروم.»
بابا داد زد: «پایت را از در بیرون بگذاری، هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!» از جا بلند شد. خواست به طرفم بیاید که دایی جلوش را گرفت: «من باهاش حرف میزنم.»
به طرف من آمد، دستم را گرفت و در حالی که به طرف بیرون میرفت، به پدر و مادرم گفت: «با اجازه!»
سوار موتورش شدیم. گشت شبانه در خیابان صفایی داشت. دایی بیسروصدا میراند و من یکریز حرف میزدم. به پارکی رسیدیم. دایی موتورش را کنار دیوار قفل کرد و رفتیم پارک. دایی دو تا بستنی خرید. روی نیمکت صورتی پارک نشستیم. دایی نفسی تازه کرد و باز از مصیبتهای زندان گفت. آخر سر گفت: «میدانی داییجان، من که همسن و سال تو بودم، کسی حریفم نمیشد. نه پدر و مادرم و نه معلم و دوستانم. عشقمان این بود که شبها تا دیروقت با بچهها سر کوچه جمع شویم و بگوییم و بخندیم. همین جمع شدن هم کار دستم داد و عاقبتم همین شد که میبینی. اگر همان روز اول پدرم یک کشیدهی محکم به من میزد و اجازه نمیداد اینطور بیقاعده زندگی کنم، حالا شاید مثل بابایت صاحب زندگی و کار و این حرفها میشدم. ببین، من اهل نصیحت و این حرفها نیستم؛ ولی این راهی را که میخواهی بروی من تا آخرش رفتم. مواظب دوستیهایت باش، مثل من نشوی!»
یک قطره اشک از گوشهی چشم دایی چکید روی نیمکت.
سخن نیک را از گویندهی آن برگیرید، اگرچه به آن عمل نکند.
امام محمدباقر(ع)
تحفالعقول، ص291
ارسال نظر در مورد این مقاله