نویسنده

هیچ آدمی نیست که دلش نخواهد یکی از ستاره‌های آسمان مال او باشد. واسه همین یک شب ستاره‌ای تالاپ از آسمان افتاد زمین. روزنامه‌ها نوشتند «ستاره‌ای مرد!»، ولی ستاره را شهرداری محله برداشت و برد بالای شهر آویزان کرد و همه‌جا نورانی شد.

اما خُب، آن همه نور و روشنایی خواب را از سرم پَراند. به همین دلیل شهرداری گفت، باید یک جور فتیله‌ی این را پایین کشید. ستاره این موضوع را فهمید، غصه خورد. حسابی غصه خورد و نورش شد به اندازه‌ی چراغ برق‌های توی اتوبان؛ ولی مردم به شهرداری اعتراض کردند و گفتند بابا اتوبان با کوچه و محله فرق دارد.

ستاره حرف آن‌ها را شنید، غصه خورد، خیلی غصه خورد و نورش به اندازه‌ی چراغ برق توی کوچه شد. آن وقت بود که چند تا بچه‌ی چموش به هم گفتند: «هر کی لامپ این چراغ را بشکند، اول است.»

ستاره را سنگباران کردند و نوک شاخک‌هایش شکست. خب ستاره خیلی غصه خورد، شاید به همین دلیل بود که ضعیف شد و هی چشمک زد؛ پی در پی، مثل آدم عصبی‌ها!

آن وقت پلیس تا ستاره را دید، گفت: «بابا، عجب چراغ چشمک‌زنی!»

پلیس، ستاره را برد و گذاشت توی چراغ راهنمایی و حالا ماشین‌ها می‌آمدند. ستاره به آن‌ها چشمک می‌زد و آن‌ها رد می‌شدند و می‌رفتند.

ولی بعضی راننده‌ها قاه‌قاه خندیدند و گفتند: «چراغ چشمک‌زن که نقره‌ای‌رنگ نمی‌شود. کجای دنیا چراغ چشمک‌زن این رنگی‌ست!»

پلیس فوری ستاره را رنگ کرد؛ یا شاید ستاره خیلی خیلی از خودش خجالت کشید و شد چراغ قرمز چشمک‌زن.

روزی راننده‌ی یک کمپرسی خوابش برد و چنان به چراغ چشمک‌زن کوبید که لوله و سیم‌ها و چراغ و قاب شیشه‌ای و ستاره، همه‌ی آن‌ها توی هم رفتند و هیچی! خب این‌جور وقت‌ها ماشین‌های زباله‌جمع‌کنی می‌آیند و آشغال‌ها را زود از توی شهر جمع می‌کنند و می‌برند.

حالا ستاره خیلی غصه می‌خورد؛ چون آن را توی گودال زباله‌ها انداختند و از سر و ته، بالا و پایین شهر آشغال می‌آوردند و رو سرش می‌ریختند.

ستاره هم چاره‌ای نداشت و مثل یک خرچنگ از توی زباله‌ها بالا آمد.

پسربچه‌ای که کیسه‌ای روی کولش بود و آشغال بَرچینی می‌کرد، گفت: «چه ستاره‌ای!» ستاره را برداشت و توی یک قوطی انداخت. دید برق می‌زند و نور می‌دهد.

پسربچه ستاره را به خانه‌اش برد و او این‌طوری ستاره‌اش را پیدا کرد...

باز یک ستاره‌ی گیج و گول تالاپی از آسمان روی زمین می‌افتد، این مال کیست؟

CAPTCHA Image