نویسنده
خانههایشان دیوار به دیوار هم بود.
یکیشان «خسروخان»، خانزادهای از تبار دُلارستان، و دیگری «خالوجان» دستفروشی ساده از ولایتی پشت کوه کاف!
خسروخان خانهاش سنگی بود و سنگهایش شکلاتی و شکلاتهایش مغزدار...!
خالوجان خانهاش کاهگلی و نُقلی بود و نقلهایش بیمغز...!
ماجرا از ظهر آخرین روز پاییز شروع شد. همان روزی که لولههای خانهی خالوجان ترکید و گلیمهایش خیس شد و کف اتاقهایش برکه! بندهی خدا دست روی دست زد که ای وای! امشب شب چله است و همهی بچهها، نوهها و نبیرهها میآیند و بندگان خدا خیس میشوند و...
و گلباجی هم با همان لبخند همیشگیاش گفت: «غصه نخور مرد! خونهی خسروخان ماشاا... دو طبقه است و هر طبقه مثل انبار چغندر، بزرگ و جادار! همین الآن به گلتاجی میگم اگه میشه امشب یکی از طبقههاتونرو به ما اجاره بدید!»
گلتاجی هم سریع خبر را به خسروخان رساند و خسروخان هم نیشخندش تا بناگوش پیشرفت کرد!
- چه خوب! هم پول اجاره ازشون میگیرم و هم تیره و طایفهمو به رخ میکشم! به جون گلتاجی قسم به نوهها و نبیرههام میگم حسابی شیطونی کنند، جیغ بزنند و وول بخورند تا خالوجان و گلباجی با چشم حسرت لشکر منو ببینند و فردا صبح برای همهی محل تعریف کنند که آهای ایهاالناس خبر ندارید که خسروخان چه تیره و طایفهای داره. اگر شب چله همه دور هم جمع بشن شهرداری باید یه ماشین ویژه برای آشغالاشون بفرسته!
خسروخان فوری دست به کار شد. اول به میوهفروشی رفت و میوههای رنگارنگ خرید همراه با هندوانهای هموزن کلهی فیل!
بعد به آجیلفروشی رفت و سه من آجیل خرید. چه آجیلی! پر از پستههای کلهقوچی و فندقهای کلهگاوی!
بعد هم به قنادی رفت و یک کیک هفتطبقهی هفترنگ خرید! و بعد یک بَنِر بزرگ سفارش داد: «به جشن بزرگ و بینظیر شب چلهی خسروخان خوش آمدید! ارادتمند خسروخانِ خان در خان!»
خالوجان هم دو کیلو تخمهی آفتابگردان خرید و یک کیلو نقل بیمغز و یک هندوانهی سهکیلویی! و بعد با ذغال روی یک تکه مقوا نوشت :
«لولههایم ترکیده و گلیمهایم خیسیده! خانهی بغلی بیایید طبقهی پایین! قدم به چشم!»
شب چله از راه رسید. خیابانها لبریز از فرزند، نوه و نبیره شد و خانهها لبریز از مهمان!
زنگ طبقهی پایین خسروخان گُراگر به صدا درمیآمد و بچههای خالوجان یکی یکی از راه میرسیدند:
کمندقلی و زنش مهتاب با دخترهای چهارقلویشان، گلنار، گلسار، گلناز و گلبهار!
سمندقلی و زنش آفتاب با پسرهای سهقلویشان جمال، کمال و بلال!
گلنسا با شوهرش غلامجان و بچههای پلکانیشان سام، سامان، سیمین، سوسن و ساسان!
تاجخاتون...
خسروخان پشت پنجره ایستاده بود و با حسرت و حسادت به بچهها و نوههای خالوجان نگاه میکرد و دندانهایش را به هم فشار میداد: «پس این بچههای ذلیلمرده کجایند؟»
ساعت یازده شب بود و خانهی خالوجان پر از خنده و جیغ و کِرکِر و هِر هِر و چَق چَق و تِق تِق و تَرَق تَرَق و قُل قُل!
خانهی خسروخان اما سوت و کور مثل انبار خالی سیبزمینی! خسروخان با خشم و نفرت گوشی تلفن را به دست گرفت:
- الو هوشنگ! مگه امشب شب چله نیست، کدوم گوری هستی؟
- ببخشید! یادم نبود. ما الآن جزیرهی کیشیم کنار دلفینها!
- الو بیژن! مگه امشب شب چله نیست، کدوم قبرستونی هستی؟
- ببخشید! امروز همه دلپیچه داشتیم و...!
- الو کاووس! کدوم جهنمی...؟
ساعت دوازده شب شد. مهمانهای خالوجان لبخندزنان یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.
خسروخان با چشمهای خشمگین و هِنّ و هِنّکنان هندوانهی کلّهفیلیاش را از توی یخچالش که به اندازهی انبار بود برداشت:
-به جهنم که نیامدید! الآن تمام هندوانه را خودم و گلتاجی میخوریم، ذلیلمردههای بی...!
هندوانه را روی شانهاش گذاشت و تند تند به طرف میز آمد که ناگهان! ای وای شتلق....! هندوانه افتاد و ترکید و فرشهای کِرِمرنگ نخ ابریشمیاش خیسِ آب هندوانه شد!
خسروخان دیوانهوار محکم مشت به دیوار کوبید و عربدهکشان تکههای هندوانه را از پنجره پرتاب کرد بیرون!
صبح روز بعد که خسروخان مثل همیشه برای خریدن حلیم بوقلمون و کلهپاچهی شترمرغ از خانه بیرون آمد، تا نگاهش به بنر افتاد چشمهایش دوباره شعلهور شد و دندانهای طلایش روی هم رژه رفتند!
تمام تکههندوانههایی که از پنجره پرتاب کرده بود خورده بودند به بنر و دقیقاً روی کلمهی خسروخان!
ارسال نظر در مورد این مقاله