نویسنده

آقای شهردار!

هیچ دری نیست که رو به مهر تو بسته باشد؛ هیچ باغبانی نیست که بوی گل نگاهت را نشناسد؛ و هیچ گنجشکی  نیست که از مشت تو گندم برنچیده باشد.

آقای شهردار!

برای من تعجب نیست که لباس رزم به تن داری. برای من عجیب نیست با پوتین‌های جبهه، به خیابان‌ها، باغ‌ها و کوچه‌ها، سر می‌زنی. برای من شگفت‌آور نیست که تو شهرداری و یک پایت در جبهه است و یک پایت، به دنبال دردِ دل مردم!

آقای شهردار!

من مثل تو از چند تا درخت بپرسم، که با سلام و صلوات به دیدن‌شان رفته باشد. پابه‌پای کارگرهایش، کار کرده باشد و هیچ شبی خواب خوش به چشم‌هایش نیامده باشد.

آقای بسیجی!

خودت هم درخت هستی. درختی از باغ بهشت، در دلِ دنیایی ما. حیف که گاهی تو و دوستان شهیدت پیش ما نیستید تا از باغ بلور حرف‌های‌تان، گلابیِ ایمان بچینیم و به یادمان بیاید که شما که بودید و چه کردید!

آقای پاسدار!

اسمت را ستاره‌ها به من گفته‌اند: مهدی باکری، متولد1333، میاندوآب. پیش از انقلاب، جوان پرشور و مبارز علیه حکومت پهلوی.

بعد از پیروزی انقلاب، یک بسیجی و پاسدار تمام‌عیار در جبهه. فرمانده‌ی لشکر دلاور 31 عاشورا؛ چند وقتی هم شهردار ارومیه؛ یک شهردار مخلص و خاکی و عجیب!

                                                              ***

...باران شدیدی در شهر می‌بارید. سیل جاری شد. آقای شهردار گروه‌های امدادی را به کار کمک‌رسانی واداشت. به پیرزنی رسید که با فریاد از مردم کمک می‌خواست. تمام اسباب و اثاثیه‌ی او در زیرزمین آب‌گرفته‌ی خانه‌اش مانده بود. آقای شهردار بی‌درنگ به زیرزمین خانه‌ی او رفت و مشغول کمک شد. کم‌کم کارها رو به راه شد. پیرزن به او گفت: «خدا خیرت بدهد مادر! نمی‌دانم این شهردار فلان فلان‌شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف‌تان یاد بگیرد!»

آقای شهردار با خنده گفت: «راست می‌گویی مادر، ای کاش یاد می‌گرفت!»

                                                              ***

... در جبهه خودش را یک بسیجی می‌دانست. حقوق بسیجی می‌گرفت؛ حتی نزدیک‌ترین افراد لشکر هم نمی‌دانستند او یک مهندس است. آقامهدی یک فرمانده‌ی لشکر بسیجی به حساب می‌آمد. یک سردار دلاوری که طرح‌ها و نظریاتش، برای رزمندگان مهم و کارساز بود.

در عملیات خیبر، پیش از خودش، برادرش حمید شهید شد. آقامهدی افسوس زیادی خورد؛ اما خیلی زود به برادرش پیوست. روز 25 بهمن سال 63، در عملیات بدر، گلوله‌ای میان پیشانی او نشست. پیکرش را در رود دجله در قایقی گذاشتند تا به سوی پشت خط مقدم ببرند؛  اما در میانه‌ی راه یک گلوله‌ی آرپی‌جی قایق را در هم شکست و او به همراه امواج رود دجله رفت تا به دریا برسد...

CAPTCHA Image