نویسنده
قسمت اول
جزیرهی ابوموسی با وسعت 12 کیلومتر مربع جنوبیترین جزیرهی ایرانی آبهای خلیجفارس است. این جزیره با طول و عرض حدود 4.5 کیلومتر، در 222 کیلومتری بندرعباس و همچنین در 75 کیلومتری بندرلنگه واقع شده است. جزیرهی ابوموسی یکی از 14 جزیرهی استان هرمزگان است که بیشترین فاصله از سواحل ایرانی خلیجفارس را دارد و طول و عرض آن در حدود 4.5 کیلومتر است. شهر ابوموسی مرکز جزیرهی ابوموسی است.
مالکیت جزیرهی ابوموسی به همراه جزایر تنب در دست ایران است؛ اما ادعاهایی از سوی دولت امارات متحدهی عربی هرازگاهی مطرح میشود. این موضوع از آنجا برمیخیزد که خلیجفارس دریای کمعمقی برای نفتکشها شمرده میشود؛ زیرا نفتکشها پس از بارگیری نفت در مخازنشان به شدت سنگین شده و کف آنها به کف خلیجفارس نزدیک میشود و در نتیجه خطر به گل نشستنشان شدت میگیرد. تنها مسیر قابل کشتیرانی برای نفتکشهای حامل نفت، فاصلهی میان جزیرهی ابوموسی و تنب است؛ زیرا این مسیر ژرفترین مسیر برای نفتکشها شناخته میشود. در پی جنگ ایران و عراق و بروز جنگ نفتکشها در خلیجفارس، مسألهی حفظ امنیت سوخترسانی برای دولتهای صنعتی پیش آمده است که تصمیم بر این گرفتهاند این کار را با همکاری متحدان عربشان انجام دهند و از این میان قرعه به نام امارات متحدهی عربی افتاده است.
جزیرهی دور...
هوا گرم بود. بچهها به سختی تور را از آب بیرون کشیدند. نعمان همانطورکه نگاهش به لنج بود، داد زد: «حواست را جمع کن.»
جمعه زودتر از همه دستانش را دور تور کهنه پیچید و با خودش گفت: «باز مرا دید میزد...بی...»
خواست فحش بدهد، که یاد ننهآغا افتاد: «هیچ وقت فحش نده... دهانت به هرزهگفتن عادت میکند.»
جمعه چند ماهی کوچک را که بین تور پیچ و تاب میخوردند از بین شبکهی تور درآورد و در سبد چوبی انداخت.
سایهی پهن نعمان روی سرش افتاد. سر بلند نکرد. فقط دست سیاه و گُندهی او را دید که ماهیهای سبد را زیر و رو کرد و سه ماهی را که از همه چاقتر بود به طرفش انداخت: «اینها را ببر خانه... زود برگرد.»
جمعه، ماهیها را برداشت و بدون آن که به چشمهای دریدهی نعمان نگاهی کند به راه افتاد.
***
هنوز در فکر بود. یاد حرفهای مردم که دیشب در قهوهخانه شنیده بود، افتاد. اتفاق دیشب چندین بار جلو چشمهایش آمده بود.
ستارهها از پشت سقف حصیریِ قهوهخانهی مختار پیدا بودند و آسمان را چراغانی کرده بودند.
جمعه سر جای همیشگیاش کنار در نشسته بود. قهوهخانه مثل همیشه شلوغ بود و نعمان هیکل چاقش را روی تخت بالای قهوهخانه انداخته بود و تسبیح عقیق را در دست میچرخاند. دانههای تسبیح در نور چراغها میدرخشیدند و جمعه را به یاد رطبهای دانهدرشت میانداخت. نعمان استکان خالی چایاش را زمین گذاشت و رو به ناخداپیرزاد گفت: «میگویند قرار است جنگ شود.»
مختار استکان خالی را از روی تخت برداشت و با عصبانیت گفت: «مگر سر دنیا را از نی پوشاندهاند... اینجا جزیرهی آبا و اجدادی ماست.»
پیرزاد با تنها دستی که داشت، دشداشهاش را روی مچ پاهای سوختهاش کشید و گفت: «درست است از بندر دوریم، از مردم که دور نیستیم... نفتکش همهی کشورها نفتشان را از اینجا میبرند. اینکه دلیل نمیشود.»
نعمان پکی به قلیانش زد و دود توتون را بیرون داد: «امارات مراقب است تا نفتکشها سالم بروند.»
- مگر مغز خر خوردهای!... امارات فقط مراقب رفتوآمد کشتیهاست... نه صاحب جزیرهی آبا و اجدادی ما.
با این حرف پیرزاد به یکباره همهمه در قهوهخانه کم شد و جمعه با خودش گفت: « بزرگ که شدم میخواهم مثل او شوم... خوب جواب نعمان را داد.»
نعمان با عصبانیت قلیانش را پس زد، از جایش بلند شد و گفت: «اگر با امارات باشیم، برای رفتن به آنجا اینقدر به درد سر نمیافتیم.»
مختار قهوهچی پوزخندی زد و گفت: «برای تو که اگر همهی ایران بشود امارت خوشحال میشوی.»
صدای خنده از گوشهکنار قهوهخانه مثل دود قلیانها بالا رفت و زیر سقف حصیری آن نعمان اسکناس مچاله را توی کاسهای که پیش روی مختار بود انداخت و گفت: «جزیره برای من هم هست. دوست دارم پیشرفت کند.»
یکی از ماهیگیران از گوشهای گفت: «بگو جزیره فقط برای من است و به خاطر پول حاضرم آن را بفروشم.»
نعمان چشم چرخاند؛ اما صاحب صدا را نشناخت. صدا برایش آشنا بود. فکر کرد یکی از کارگران لنج خودش است که دق و دلش را اینطور خالی میکند.
پایش را زمین کشید و بیرون رفت. جمعه شادی را در خودش حس کرد. او صاحب صدا را شناخت. سلیم بود؛ پسر کریم ماهیفروش. از وقتی نعمان لنج کریم را خرید او هم خانهنشین شد. سلیم هنوز هم دل پُری از نعمان دارد و بارها قسم خورده است انتقامش را از او میگیرد.
***
جمعه وقتی سر بلند کرد روبهروی درِ خانهی نعمان بود. صدای شیههی اسب را که شنید، سر چرخاند. پشت سرش، نصیر، پسر نعمان را دید. نصیر افسار اسب را گرفت و گفت: «هر چه آوردهای بگذار در حیاط... بیا که اسب را باید تیمار کنی.»
جمعه، ماهیها را کنار درِ خانه گذاشت. نصیر از اسب پایین آمد. جمعه به سمت ساحل رفت. نصیر داد زد:
«کجا؟ مثل بز سرت را زیر انداختهای و میروی... مگر با تو نیستم؟»
جمعه حواسش به خورشید بود که در افق خلیج شنا میکرد. سایهی لرزان لنجها جمعه را وادار به دویدن کرد. دستش را سایهبان چشمهایش کرد. لنج پیرزاد را شناخت؛ همان لنجی که دور تا دورش تورهای ماهیگیری بود و صدای شعرخواندن جاشوها بلند بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله