خاطراتی از یک مدیر مدرسه


به مناسبت روز معلم

اشاره:

نصفِ روزگار سپری‌شده‌ام در آموزش و پرورش، به سِمَتِ پرمشغله و جذاب مدیریت مدرسه گذشت. در این سال‌ها خاطرات بسیاری بر من گذشته است؛ تلخ، شیرین، تکان‌دهنده، خوش‌حال‌کننده، آموزنده و هر عنوان دیگری.

حالا فرصتی دست داده تا آن خاطرات را روی کاغذ بیاورم و از دلِ هر کدام، آموزشی را به خواننده‌ی آن‌ها منتقل کنم؛ مستقیم یا غیرمستقیم، نمی‌دانم! شاید برای شما هم جالب باشد؛ به خاطر همین تصمیم گرفتم در روز معلم چند تا از این خاطره‌ها را برای شما هم تعریف کنم.

کار؛ فقط کار

پشت میزم در دفتر مدرسه نشسته بودم که اسماعیل اجازه گرفت و آمد داخل دفتر. روی صندلی نشست و گفت: «آقا! می‌تونم یه خواهش از شما بکنم؟»

- بگو. چی شده؟

- آقا! تو رو به خدا به بابا و مامان من بگید اجازه بدهند من دیگه به مدرسه نیام. من نه عشق درس دارم و نه مغزم می‌کشه. من همه‌ی حواسم به شغل مورد علاقمه.

- چه شغلی؟

- آهنگری. آقا! خیلی این شغل را دوست دارم. سر کلاس همه‌ی معلم‌ها هم، توی ذهنم در و پنجره‌های خیلی قشنگ می‌سازم. مدل‌های جدید که تا حالا کسی نساخته. اصلاً صدای چکش آهنگری برای من آرام‌بخشه...

- خب! اگر پدر و مادرت قبول نکردند چی؟

- آقا! من هم از لج آن‌ها دیگه نه مدرسه میام و نه سر کار می‌رم...

                                                           ***

- حاج‌خانم، حاج‌آقا! این که من به عنوان مدیر مدرسه شما را کشاندم مدرسه، مسأله‌ی مهم عدم علاقه‌ی اسماعیل به درس و مدرسه است. بچه‌ها یا باید درس بخوانند و تا آخر خط بروند و یا باید سواد خواندن و نوشتن در حدّ معمول را یاد بگیرند و بروند دنبال شغل مورد علاقه‌ی‌شان. همه که نباید دکتر و مهندس و معلم بشوند. بالأخره این آقای دکتر می‌خواهد خانه بسازد و خانه‌اش در و پنجره می‌خواهد که یک استاد بتواند از عهده‌ی آن بربیاید. کی از اسماعیل بهتر که هم علاقه دارد و هم شغل پردرآمد و دایمی است و...

                                                           ***

اوس اسماعیل! پس کِی این درِ خانه‌ی ویلایی ما آماده می‌شه؟ بابا بنایی ما تمام شد...

تقلید بچّه‌‌ها

غروب بود. در حال بیرون آمدن از مدرسه بودم که در حیاط، دانش‌آموزی با صدای بلند گفت: «مدیر... مدیره هِی هی... مدیر مدیره هِی هی...»

ایستادم. صدایش کردم. جلو که آمد، بهش گفتم: «فردا ظهر که آمدی، دمِ درِ دفتر می‌ایستی تا من بیایم. حق کلاس رفتن هم نداری.» مظلومانه و با ترس نگاهم کرد و چیزی نگفت.

فردا ظهر که رسیدم مدرسه، خانمی صدایم کرد. گفتم: «بفرمایید! کاری داشتید؟»

از بالای عینک ته‌استکانی‌اش نگاهم کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «از دیروز که شما به بچه‌ی من گفتید فردا بیا دمِ دفتر، بچه‌ام اضطراب و استرس گرفته. شب حالت تهوع داشت و... آقای مدیر! بچه‌ی من از روی دوست‌داشتن برای شما شعر می‌خواند.» گفتم: «ولی این توهین بود که جلو این همه دانش‌آموز هِی‌هِی...کند.»

گفت: «بچه‌ی من مقصّر نیست، تقصیر صدا و سیماست. مگر شما سریال ... را نمی‌بینید که بچه‌ها در حیاط مدرسه و خوابگاه و سر کلاس برای مدیرشان همین شعر را می‌خوانند؟ خُب بچه‌ها هم یاد می‌گیرند دیگه...»

من حرفی برای گفتن نداشتم!

کمک به مدرسه

- پسرِ سربه‌هوا ده‌هزار تومانی را که بهش داده بودم گم کرده!

- حاج‌آقا! حالا چه کاری از دست ما برمیاد؟

- من این پول را برای کمک به مدرسه داده بودم، حالا ده هزار تومان به من ضرر زده.

- من مدیر مدرسه‌ام. حالا اتفاقیه که افتاده. ما فرض می‌گیریم شما آن را به مدرسه کمک کرده‌اید. یک موقع به خاطر این پول بچه را سرزنش نکنید. شما هدف‌تان خیر بوده، اما قسمت این‌طور بوده دیگه.

- نه! باید حواسش را جمع کنه پسرِ خنگ!

از جیبش یک دسته اسکناس پنجاه‌هزار تومانی بیرون کشید و یکی از آن‌ها را داد به من و گفت: «از این، ده‌هزار تومان بردار و بقیه‌اش را بده.»

گفتم: «آقا! من که گفتم لازم نیست شما کمک کنید. شما ثواب خودتان را بردید.»

گفت: «نه! دوست دارم حالا دیگه یک کمکی به مدرسه کرده باشم.»

در حین گفت‌وگوی ما، معاون مدرسه مرا صدا زد و گفت بیا کارِت دارم. رفتم. معاون گفت: «با بچه‌ی این آقا، الآن صحبت کردم و خواستم ببینم پول را کجا گم کرده که بچه گفت اصلاً بابام پولی برای کمک به مدرسه نداده و تازه توی خونه کلی سر و صدا راه انداخته که چیه هر سال از ما پول می‌گیرند و...»

سجده‌ی طولانی

همه‌ی دانش‌آموزان در صف‌های نماز جماعت مرتب نشسته بودند و منتظر امام جماعت بودند. هر چه صبر کردیم، امام جماعت نیامد و تلفن همراهش هم خاموش بود. به خاطر این‌که وقت کلاس نگذرد، به معاون اشاره کردم که شما پیش‌نماز بشو تا نماز را به جماعت بخوانیم.

در سجده‌ی اول نماز بود که احساس کردم سجده از حد معمول طولانی‌تر شد و معاون پشت سر هم ذکر می‌گوید و سر از مُهر برنمی‌دارد؛ اما بالأخره پس از مدّت طولانی سجده را تمام کرد و نماز را ادامه داد.

پس از تمام شدن نماز از او پرسیدم: «چرا سجده‌ی اول را این‌قدر طولانی کردی، اتفاقی افتاده بود؟»

خنده‌ای بلند کرد و گفت: «نه رئیس! چون همیشه مأموم(1) بوده‌ام و با صدای مکبّر سر از مُهر برداشته‌ام، امروز هم در سجده‌ی اول منتظر صدای مکبّر بودم و به همین خاطر چندین ذکر گفتم و با خودم فکر کردم که پس چرا مکبّر الله‌اکبر نمی‌گوید؛ اما یک‌دفعه به خودم آمدم که ای بابا! الآن من پیش‌نماز هستم و تا من سر از سجده برندارم که مکبّر الله‌اکبر نمی‌گوید!»

دو نفری خنده‌کنان از نمازخانه بیرون آمدیم.

جشن الفبا

روز جشن الفبا بود. برای پایان کلاس اول در نمازخانه‌ی مدرسه جشن گرفته بودیم. دو معلم پایه‌ی اول برنامه‌های‌شان را اجرا کردند؛ قرآن، حدیث، شعر (تک‌نفره و دسته‌جمعی)، سپاس و...

مادران دانش‌آموزان هم دور تا دور نمازخانه نشسته بودند و از این‌که می‌دیدند یک سال زحمت‌های معلّمان، فرزندان و خودشان نتیجه داده، خوش‌حال بودند.

من به خاطر فقر امکانات، دوربین تلفن همراهم را روشن و شروع به فیلم‌برداری از مراسم کردم. معلّم، بچه‌ها را یک‌جا جمع کرد و خواست عکس دسته‌جمعی بگیرد تا سال‌های سال برای‌شان یادگار بماند. همین لحظه تلفن همراه دچار مشکل فنّی شد و حواس مرا پرت کرد. چشم‌تان روز بد نبیند! صدای خنده و فریاد بچه‌ها بلند شده بود و من تازه متوجه شدم که در حال حرکت و توجه کامل به دوربین، پای راستم را صاف گذاشته‌ام وسط دیس بزرگ کیک جشن!

حالا خنده‌ها اضافه می‌شد و من داشتم جمله‌ی پایین کیک را می‌خواندم: جشن... الفبا مبارک!

خنده‌ی مادرها عذاب‌آورتر بود! اما من بی‌خیال، فیلم‌برداری‌ام را ادامه دادم. حالا سال‌ها پس از آن ماجرا، متأسفانه در میان این همه عکس و فیلم بایگانی‌ام، جای آن فیلم که از دوربینم پاک شد، خالی است!

1) به کسی که در نماز جماعت به امام اقتدا می‌کند و پشت سر او می‌ایستد و نماز را می‌خواند، مأموم گفته می‌شود.

CAPTCHA Image