نویسنده
در ابتدایِ جوجگی وقتی از شاخه پریدم و نتوانستم پرواز کنم، در دامش افتادم. او مرا در قفس گذاشت و برایم آب و دانه آورد. نه به دانهاش تُک زدم و نه به آبش؛ اما او صبوری کرد و منتظر شد. تا آخر تشنگی غالب شد و جرعهای نوشیدم و هوس دانهام برخاست. از دانهاش خوردم و از خوردن آب و دانهاش محبتش در دلم نفوذ کرد.
بعد، روزی رسید که سراغم آمد و گفت میخواهد به سکوتم پایان دهد، و شروع کرد به سوتزدن تا من هم از او تقلید کنم؛ اما من فقط پریدم و به میلههای سقف قفس چسبیدم.
او باز صبوری کرد و هر روز با یک آهنگ به سراغم آمد و من مصرّانه به سکوتم ادامه دادم. دلم میخواست بخوانم، اما نه در قفس؛ بلکه روی شاخهی درختان.
در دلم هر چه را که هر روز تمرین میداد تکرار میکردم و به خاطر میسپردم و او را در حسرت شنیدن آوازم باقی میگذاشتم.
روزها گذشت و گذشت. او صبوری کرد و من به سکوتم ادامه دادم. باز صبوری کرد، اما من لب به آواز نگشودم. هفتهها و ماهها و سالی گذشت. او هر روز با ترانهای و آهنگی تازه به سراغم میآمد و آن را به من تلقین داد؛ اما برایش نخواندم و بلکه آنها را به خاطر سپردم.
تا روزی بالأخره کاسهی صبرش لبریز شد و تصمیم گرفت مرا از قفس بیرون بیندازد؛ یعنی آزادم کند.
خوب یادم است روز سیزده نوروز بود. دلش از تنهایی و بیکسی سخت گرفته بود. نزدیک ظهر سراغم آمد. قفس را برداشت و به باغچه رفت. آن را روی میخی قرار داد و درش را گشود. من بیحرکت مانده بودم. گفت: »برو.»
من حرکتی نکردم.
باز گفت: «برو دیگه. برام آواز نمیخونی، یعنی منو دوست نداری. من همهی نغمهها و آهنگها رو توی این یک سال برایت خوندم، ولی تو یکیشون رو هم به من پس ندادی. حالا آزادی. نمیخوامت، برو. نه خودتو میخوام، نه آوازتو. زود باش!»
و قطرهای اشک از گونهاش لغزید و در گریبانش فرو رفت. ضربهای به قفس زد و من ترسیدم. پرپر زدم و با تردید و ترس از قفس بیرون پریدم و روی طناب نشستم. او ایستاده بود و فقط مرا تماشا میکرد.
بال و پرم سست بود. از جوجگی در قفس بودم. زیاد پرواز نمیدانستم. اینبار وقتی ضعف و بیحالی مرا دید، با مهربانی گفت: «برو عزیزم! برو برای خودت خونه درست کن. عروسی کن. جوجه بیار. وقتی آزاد باشی، آواز هم میتونی بخونی. پس برو!»
ناشیانه پرواز کردم و روی شاخهی درخت نارنج نشستم و برای اولین بار توی چشمهایش نگاه کردم. عسلی بود و زمینهاش قرمز شده بود. داشت اشک میریخت.
سینهام را از هوای تازه پر کردم و زیباترین نغمهی عاشقانه را برایش سر دادم و آرامش کردم.
دیگر گریه نکرد، هرگز؛ و من برای همیشه روی شاخهی درخت نارنج حیاط خانهی او با صدای پرشکوه و عالی از ته دل زیباترین نغمههای عاشقانه را میخوانم.
ارسال نظر در مورد این مقاله