نویسنده
مسابقه
با دوستانم مسابقه گذاشتیم. هرکس روزی از هفته را برداشت. نوبت به من رسید. جمعه را برداشتم؛ ناگهان سکوت همه جا را فراگرفت.
آه! یادم نبود جمعه متعلق به تو است...
آن سوی شالیزار
چهقدر ساده و معصوم بود! لباس کهنه و وصلهداری به تن کرده بود. تنها در آن سوی شالیزار ایستاده بود و مرا نگاه میکرد. ناگهان وزش باد، که انگار با او دشمنی دیرینهای داشت، از راه رسید و تنها لباس او را نیز با خود برد.
آری! و بار دیگر مترسک ماند و هیاهوی کهنهی باد و دیگر هیچ...
در انتظار ترافیک
موهای بافتهشدهاش را به روی شانهاش انداخته بود، دامن وصلهدار که در آغوش باد به اینسو و آنسو برده میشد به پا کرده بود و با دستهای از گلهای میخک بر سر چهارراه ایستاده بود و در انتظار ترافیک و چراغ قرمز!
دخترک گلفروش همچنان چراغ سبز را نفرین میکرد...
قلبهای اشغال
از خندههای پرانرژیت که شارژ میشوم، و قلبم را روی قلبت دایورت میکنم؛
اما باطریهای قلبم هی ضعیف میشوند؛ وقتی صدای ثابت مهربانیات را به روی خط اعتباری دلم اشغال میکنی...
فریبا داودآبادی- داودآباد اراک
ارسال نظر در مورد این مقاله