نویسنده

یک روز خانم «نقطه» از زندگی‌اش خسته شده بود؛ چون همیشه آخر جمله‌ها می‌آمد. به خانم علامت «تعجب» و به آقای علامت «سؤال» گفت: «من دیگر از زندگی خسته شده‌ام.» خانم علامت «تعجب» و آقای علامت «سؤال» پرسیدند: «چرا؟» خانم نقطه گفت: «چون همیشه آخر جمله می‌آیم.» آقای علامت سؤال گفت: «خب بیا همراه من باش. قبلاً دلم می‌خواست دوستی داشته باشم.» نقطه قبول کرد؛ اما بعد از چند روز، خسته شد و این کار را ول کرد.

خانم علامت تعجب گفت: «چرا کارت را ول کردی؟» خانم نقطه گفت: «چون خسته شده بودم.» خانم علامت تعجب گفت: «خوب پس بیا دوست من شو.» باز هم خانم نقطه قبول کرد؛ اما باز هم خسته شد و تصمیم گرفت به مدرسه برود. وقتی به مدرسه رسید صدای گریه‌ی دختری را شنید. کنار دختر رفت و پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟» دختر گفت: «چون من در املایم تو را ننوشتم و نمره‌ی من صفر شد.»

خانم نقطه گفت: «تقصیر من بود. من قهر کرده بودم.» و تصمیم گرفت از آن به بعد سر جایش باشد.

آتوسا ترکمان‌رحمانی - اراک‌- 13 ساله

CAPTCHA Image