نویسنده

از فضای تاریک اتاق صدای به هم زدن درِ کمد و کشوهای میز می‌آمد. هول برم داشت. چه کسی دارد اتاقم را زیر و رو می‌کند؟ بیچاره، نمی‌داند با کوچک‌ترین صدا از خواب می‌پرم. خواستم چراغ خواب را روشن کنم؛ ولی دستم چرخید، به کلید برق خورد و اتاق در روشنایی فرو رفت و چشمان من و سارق را غافلگیر کرد.

خواهرم بود. خشکش زد. من هم خشکم زد؛ چون کیف بنده در دستش بود؛ آن هم کیف پولم!

- ببخشید! شما توی اون دنبال چی می‌گردی نصف‌شبی؟

- من ... دنبال هیچی!

- بگو! خجالت نمی‌کشی؟ البته که از تو توقع داشتم! بلند شدی اومدی اتاق منو می‌گردی، دنبال پول.

- پول چیه؟

می‌خواستم بلیط کارتت را بردارم، صبح زود امتحان دارم.

کیفم را با بی‌احترامی روی میز پرت کرد و در حالی که ادا درمی‌آورد. گفت: «پول! من از توی خسیس پول بگیرم، گدا!»

اتاق را که ترک کرد به در خیره مانده بودم. می‌خواستم بروم دنبالش و بد و بیرایی بگویم؛ ولی خودم را کنترل کردم. کلید را زدم و بعد هم خوابم برد.

صبح ساعت نه، سر میز صبحانه بودم که از خواب پا شد. گفتم: «خانمی! شما امتحان نداشتید؟» دستش را طوری پایین آورد، یعنی بشین بابا حال داری! چه‌قدر بی‌تربیت، بزرگ‌تری گفتند، کوچک‌تری. وقتی وارد آشپزخانه شد زود برای خودش چای ریخت و سر پا خورد. من که هیچ وقت نشستنش را روی میز ندیدم، گفتم: «پررویی هم حدی دارد. اگر دیگر گذاشتم از کتاب‌ها و وسایلم استفاده کنی.»

پا شدم رفتم تا هر چه دلش خواست جیغ جیغ کند. کارش این بود؛ کافی بود یک کلام بر ضدش حرف بزنم. خانه را روی سرم خراب می‌کرد. در اتاقم مشغول لباس پوشیدن بودم، که بدون در زدن وارد شد. خدای من، چه کار کنم از دست این خواهر. مظلومانه گفت: «داداشِ من، ببخشید!»

- نمی‌بخشم، چون زیادی روی داری!

- می‌دونی، خب من نه دنبال بلیط بودم نه پول. من یک چیزی را گم کردم.

حرفی نزدم. خودش ادامه داد: «همان کارت‌پستالی که درست کردم. یادت است، همان که مسخره می‌کردی و می‌گفتی زشته مثل خودت. گفتم شاید تو برداشتی، برداشتی؟»

- نه آبجی! به والله قسم برنداشتم!

لبش را کج و کوله کرد، از قسم‌خوردنم خوشش نمی‌آمد. هم نمی‌توانست اطمینان کند که راست است، هم نمی‌توانست بگوید دروغ است. همان‌طوری نگاهم کرد و بیرون رفت. دکمه‌های نیمه‌بسته‌ی پیراهنم را بستم و زدم بیرون. امروز با دوستان، منزل اصغر خان‌فلاح دعوت داریم.

                                                               ***

دیدی چطور رفت دَدَر، داداش ما را باش. حالا اگر فردا بروم تولد مهسا، روی کادوش چی بزنم. چه آبروریزی. اصلاً نروم بهتره. یک کارت تبریک در زندگی درست کردیم، اِنقدر حرف زد که گم شد. گم که نشد، مطمئناً خودش برداشته. گفته بود من نمی‌گذارم تو با آن کارت، آبروی خانوادگی ما را ببری! کاریش نمی‌شد کرد؛ ولی واسه‌ی دل آن کادو می‌شود کاری کرد، سخنان حکیمانه. (همیشه برشی از حقیقت را آقاداداشت بهت می‌گه.)

                                                               ***

مهمانی که نبود، همش مسخره‌بازی؛ ولی هر چه بود به خوبی، خوشی و اوقات‌تلخی گذشت. از کت و کول افتادیم، از بس که مچ انداختیم و کشتی گرفتیم. از درِ حیاط که آمدیم تو، همه چیز در امن و امان بود. درخت‌ها و بوته‌ی گل رز سر جایش بود. پونه‌های عزیزم هم همین طور و دیوار خانه هم که ماشاءالله سالم. کفش را از پا کندم. اتاق پذیرایی و نشیمن هم در امن و امان بود. صندلی‌ها سرِ جا، پرده‌ها و میزها و تلفن، خلاصه همه‌ی وسایل سر جایش بود. نفس عمیقی کشیدم. وقتی منیره چیزی را گم می‌کرد، همه‌ی منزل مسکونی را به هم می‌ریخت؛ حتی به موهای خودش هم رحم نمی‌کرد، لای آن‌ها را هم می‌گشت. انگاری دنبال شپش بود، دختره‌ی زشت. همه جا در امن و امان بود؛ اما اتاق خودم از راه دور چشمک می‌زد. اتاق من! اگه به همش ریخته باشه، اگر به وسایل من دست زده باشه؛ فقط دلم می‌خواهم که این کار را کرده باشد. یک جیغی بهش نشان می‌دهم که نگو و نپرس. فکر کرده چون پسرم از این کارهایی که می‌کند بلد نیستم.

                                                               ***

می‌دانم که او برش داشته. می‌داند به این چیزها حساسم. مگر دفتر خاطراتم را برنداشت، قفلش را شکست و همه‌ی نوشته‌هایم را نخواند! مگر هر روز یکی از نوشته‌هایم را به رویم نمی‌آورد و بلند بلند نمی‌خندید! به اتاقش رفتم. دوباره قفل نکرده بود. حواس‌پرت است دیگر. در حالی که ناخن شستم را می‌جویدم، اول سراغ کیس کامپیوترش رفتم و آن را باز کردم. حتماً لای آن گذاشته، لای کارت گرافیک، چه می‌دانم همان جاها. بعد کتاب‌هایش، زیر تختش. همه جا را گشتم. خدایا کجا گذاشته، نیست که نیست. روی تختش نشستم و بقیه‌ی ناخن‌هایم را هم خوردم. پیدا می‌شود، پیدا می‌کنم، اگر رسوایش نکردم!

                                                               ***

به طرف اتاقم رفتم. همه چیز را به هم ریخته بود. از همان جا یورش بردم به طرف اتاقش. قفل بود. اگر از ترس بابا نبود، در را می‌شکستم. هر چه صدا کردم، باز نکرد. بعد فهمیدم نیست؛ توی جاکفشی، کفش صورتی‌اش نبود. وای اگر دستم بهش برسه! اگه برسه! دخترِ ترسو، فرار کرده رفته. وای بابا، اگر طرفدارش نبودی!

                                                               ***

چیزی پیدا نشد. به آشپزخانه رفتم؛ ولی نتوانستم آن‌جا را بگردم، از ترس مامان! قدغن کرده که دست تو نباید، نباید به چیزی برخورد کند. انگار ما جذام داریم! این محسن‌خان می‌داند و حتماً این‌جا قایم کرده. رفت‌و‌آمد من اصلاً در آشپزخانه غیرمجاز است. مجبوری به خانه‌ی راضیه دوستم رفتم؛ تا که نشستم تمام اتفاقی را که افتاده بود گفتم. او هم گله‌مند بود از برادرش. هر دو پشت سرشان صفحه رفتیم. که چرا این خان‌داداش‌ها آن‌قدر پر اذیت‌اند و خون آدم را به جوش می‌‌آورند. کاش چیزی حالی‌شان بود کم‌تر حرص می‌خوردیم!

                                                               ***

نزدیک غروب، زمانی که بابا خسته از سر‌‌‌‌کار برگشته بود، منیره هم آمد. نگاه تندی بهش انداختم و او برایم زبان درآورد. به طرف اتاقش رفت، من هم به دنبالش. در را که باز کرد، مرا دید و زیغ زیغش شروع شد. رفت طرف بابا و گفت: «بابا ببین، محسن می‌خواهد مرا بزند!» بابا به من نگاهی انداخت: «درسته؟»

- نه به خدا.

منیره وسط حرفم پرید و گفت: «بابا ببین کارت تبریک مرا برداشته، قایم کرده. بابا ببین چه کار می‌کنه.»

بابا دوباره برگشت طرفم: «درسته؟» 

- نه بابا، می‌خواد الکی آبروی مرا ببرد.

بابا برنگشت طرفم. خم شد و از پای میز چیزی را برداشت؛ طوری که منیره ندید. گفت: «دیروز تو این‌جا را پر از کاغذ پاره کردی بودی، دخترجان؟»

منیره با سر تأیید کرد. پدرجان پای راستش را روی پای چپ انداخت و به پوست صورتش دست کشید و گفت: «حالا این چیه؟»

- این‌که همان کارت منه، دست شما چه‌کار می‌کنه بابا؟

- زیر میز بود، دیروز برداشته بودی، یادم است.

منیره با قیافه‌ای خجالت‌زده به من نگاه کرد. بابا نفسی عمیق کشید و گفت: «تو اشتباه کردی، دخترجان، درسته؟»

- بله بابا.

- جان بابا، الآن هم شام نمی‌خوری، میری همه‌ی اتاقش را مرتب می‌کنی. درست.

چه حالی کردم. یک بار بابا طرفدار ما شد و او را ضایع کرد. ما شام خوردیم و آبجی فسقلی خودم اتاقم را از اولش هم مرتب‌تر و تمیز‌تر کرد. تقصیر خودش بود که همان دم زیادی شلوغش کرد؛ وگرنه من که اصلاً اهل اذیت کردنش نیستم و نبودم و نخواهم بود. من فقط حال‌گیری دفعه‌ی پیش را جبران کردم. اگر زرنگ بود، جیب‌‌های لباس‌های تنم را هم می‌گشت؛ حتماً چیزی یافت می‌شد. زرنگ نبود، این را باید می‌فهمید!

CAPTCHA Image