گفت‌و‌گو / شاعر حرفه‌ای

نویسنده


- می‌خواهم در آینده شاعر شوم، یک شاعر حرفه‌ای.

هنوز جمله‌ام تمام نشده که صدای خنده‌ی جمع، اتاق را پر می‌کند.

خاله‌سمیه آن‌قدر می‌خندد که گونه‌هایش سرخ سرخ می‌شود و از چشم‌هایش اشک می‌آید. می‌گوید: «چه خوب، من هم هر شب خاطره‌هایم را می‌نویسم. در آینده می‌خواهم یک خاطره‌نویس شوم؛ یک خاطره‌نویس حرفه‌ای.»

و باز خنده‌ی جمع، بلند‌تر از قبل...

دایی می‌گوید:‌ «مثلاً وقتی رفتی نانوایی سه تا نان می‌خری. بعد وقتی نانوا گفت:‌ ‌»پولش را بده.»، می‌گویی به جای دادن پول، برایت شعر می‌خوانم:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند/ تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.»

عمه می‌گوید: «یا مثلاً یک مغازه باز می‌کنی به اسم شعرفروشی. انواع سفارشات پذیرفته می‌شود: شعر برای آگهی ترحیم؛ شعر برای کارت دعوت عروسی؛ شعر به مناسبت قهر و آشتی؛ شعر علیه نامزدهای انتخاباتی؛ شعر مخصوص تضعیف روحیه‌ی تیم مخالف، صددرصد تضمینی...»

شانه‌های عمواصغر می‌لرزند و توده‌ی چربیِ شکم برآمده‌اش بالا و پایین می‌رود: «ای بابا، خب بچه تقصیری نداره! حتماً شنیده که اون قدیم ندیم‌ها بعضی از پادشاه‌ها توی قصرشان شاعر مخصوص داشته‌اند. هر بار شاعرها در شعرشان از پادشاه تعریف و تمجید می‌کردند و شاه هم خوشش می‌آمد، دستور می‌داد یک کیسه سکه‌ی طلا به آن شاعر بدهند.»

- طفلک نمی‌داند دیگر دوره زمانه‌ی این چیزها گذشته...

- ببین عموجان بی‌گدار به آب نزن! شما اول برو بگرد یک پادشاه پیدا کن که شعردوست باشد، بعد برو درس شاعری بخوان.

هر کس چیزی گفت و من از خواندن شعر جدیدم برای آن‌ها منصرف شدم.

                                                                   *

از آقای احمدی که پرسیدم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لبخند گفت: «‌تصمیم خوبی گرفته‌ای، امیدوارم موفق شوی! با استعدادی که تو داری مطمئنم در این زمینه زود پیش‌رفت می‌کنی. الآن شاعران و نویسندگان زیادی هستند که زندگی خود را از طریق همین هنر‌شان اداره می‌کنند.»

نفس عمیقی کشیدم و شعر جدیدم را با صدای بلند برای بچه‌های کلاس خواندم.

 

آقای تربن یک شاعر هستند، یک شاعر خوب!

* «تربن به چه معناست؟»

- زمین سخت.

* در چه زمینه‌ای فعالیت دارید؟

- شعر، طنز و روزنامه‌نگاری در زمینه‌ی کودک و بزرگ‌سال.

* در حال حاضر چه مسؤولیت‌هایی بر عهده دارید؟

- مسؤول بخش شعر هفته‌نامه‌ی دوچرخه و ماه‌نامه‌ی سه‌چرخه و مسؤول ضمیمه‌ی کودک و نوجوان مجله‌ی جهان کتاب.

* چه آثاری از شما به چاپ رسیده است؟

- شعر جدی نوجوان: کتاب عشق‌های لنگه‌به‌لنگه، ماه روی صندلی. مجموعه‌شعر طنز نوجوان: ایستگاه لاغری، یک بستنی پنج زبان. طنز کودک: این مگس وز‌وزو.

یک کتاب به نام «زندگی ترک موتورسیکلت» برای بزرگ‌سال و آخرین کتابم هم «سوت سکوت» مجموعه‌شعر طنز بزرگ‌سال است.

کتاب «ماه روی صندلی» آقای تربن در سیزدهمین جشنواره‌ی کتاب سال سلام‌بچه‌ها برگزیده شده است.

* برگزیده شدن در جشنواره‌ها برای‌تان مهم است؟

- به نظر من برنده شدن در جشنواره‌ها اصلاً اعتباری در ادبیات به حساب نمی‌آید، به‌خصوص در ایران. جشنواره‌ها تعیین‌کننده‌ی چیزی در عالم ادبیات و هنر نیستند. آن چیز که برای یک اثر مهم است، این است که آن اثر چه‌قدر مخاطب داشته باشد. برای من تنها رضایت مخاطب مهم است و فکر می‌کنم اصل هم این باشد. امیدوارم کارهایم همیشه پر‌مخاطب باشند نه پر‌جایزه!

تا مدتی پیش در جشنواره‌ها شرکت می‌کردم، رتبه هم می‌آوردم؛ اما از یک زمانی به بعد آدم می‌فهمد جشنواره‌ها حالت تشویق دارند و انگیزه‌ی ثانویه در آن مطرح است. کسی که به خاطر ادبیات کار می‌کند جشنواره هدفش نیست.

* در چه جشنواره‌هایی شرکت کردید؟

من کتابم را تنها برای جشنواره‌ی سلام‌بچه‌ها می‌فرستادم. فکر می‌کنم یکی از معدود جشنواره‌هایی است که بی‌غلّ و غش و دور از باند‌بازی و رابطه بود. انتخاب‌ها ممکن بود سلیقه‌ای باشد، اما قصد و غرضی پشت آن نبوده.

من واقعاً به تمام کسانی که این جشنواره را برپا می‌کنند تبریک می‌گویم. جشنواره‌ی کتاب سال سلام‌بچه‌ها تنها جشنواره‌ای است که برا‌ی آن کتاب می‌فرستادم.

* تا به حال سفارشی هم نوشته‌اید؟

- وقتی شعر بزرگ‌سال می‌نویسم خیلی در قید و بند این نیستم که سفارشی کار کنم؛ اما در شعر نوجوان و به‌خصوص کودک، ناخودآگاه یک درصدی سفارش وارد کار می‌شود. شما باید به مخاطب دقت کنید. باید خوب حواس‌تان را جمع کنید. انگار دارید یک غذای مخصوص را برای یک شخص خاصی آماده می‌کنید! درست مثل زمانی که می‌خواهید برای یک کودک غذا درست کنید. باید حواس‌تان باشد که چیزهایی را در آن رعایت کنید. در شعر نوجوان هم چند درصدی کوشش دارم. حواسم را جمع می‌کنم و می‌بینم دغدغه‌ها، نیاز‌ها، خواسته‌ها و دنیایش چگونه است.

یک سفارش دایمی هم به خودم می‌دهم و آن این‌که طنز بنویسم؛ چون فکر می‌کنم جامعه‌ی ما جامعه‌ی غمگینی است و نیاز به طنز دارد.

* شاعر محبوب‌تان کیست؟

- از یک شاعر نمی‌توانم نام ببرم. از نظر فنی و ادبی شعر، شاعران زیادی الگوی من بوده‌اند، شاعر‌ها‌ی ایرانی و خارجی.

* چرا اسم شاعر خاصی را نمی‌گویید؟

- به دو دلیل:

اول این‌که کم‌حافظه‌ام و می‌ترسم مبادا نام کسی را از یاد ببرم و بعد از کار خودم دل‌خور شوم!

دوم هم این‌که عالم هنر، عالمی نیست که خیلی رتبه‌بندی داشته باشد؛ به همین دلیل نمی‌توان از یک نفر نام برد. شاعران انگشت‌شماری الگوی من بودند که از آن‌ها چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام.

* نقد چه‌قدر در پیش‌رفت‌تان مؤثر بوده است؟

- در حوزه‌ی نقد از بزرگ‌سال‌ها نقد ویژه‌ای نشنیدم که باعث اصلاح کارم شود؛ اما به همت مراکز مختلف جلسه‌های نقدی با نوجوان‌ها داشتم که واقعاً نظریات آن‌ها برایم کارساز بوده؛ مثل جلسه‌ای که امروز در «کانون پرورش فکری کودک و نوجوان» داشتم. در این جلسه شاعران نوقلم حضور داشتند. از بچه‌ها خیلی چیزها یاد گرفتم. آن‌ها نظریات جالبی دادند.

* نقد، دل‌سردتان نمی‌کند؟

- من آدمی نیستم که خیلی بخواهم از نقد ناراحت شوم. نویسنده‌ی باهوش باید ببیند تا چه حد اثرش تأثیر مثبتی در مخاطبش می‌گذارد. نقد خوب و سنجیده خیلی به من کمک می‌کند تا در کارهای بعدی‌ام آن را لحاظ کنم و شعر بهتری بگویم.

* وقتی کودک بودید، می‌خواستید در آینده چه شغلی داشته باشید؟

- همیشه می‌گفتم می‌خواهم جراح قلب شوم.

الآن که فکرش را می‌کنم به نظرم می‌رسد شغل خشنی است و من یکی اصلاً دل و دماغ انجامش را ندارم.

این‌که جان آدمی را از مرگ نجات دهی کار ارزش‌مندی است. جراحی کار پر‌فشاری است و الآن دیگر هیچ علاقه‌ای به انجام دادن این کار ندارم.

اتفاقی افتاد و وارد شدم؛ و فکر می‌کنم این بهترین اتفاق ممکن برای من بود.

* چه چیز زمینه‌ی ورود شما را به شعر آماده ساخت؟

پیش‌زمینه‌ای نداشتم جز این‌که اوایل نوجوانی عضو کانون بودم. در کانون برنامه‌هایی بود؛ مثلاً مسابقه‌های شعر برگزار می‌شد. جلسه‌های نقد شعر برپا می‌کردند، شعر می‌خواندند و کتاب شعر به ما معرفی می‌کردند. مطالعه‌ی شعرهای خوب به من کمک می‌کرد و انگیزه می‌داد تا شعر بنویسم.

این ارتباط‌ها یک تلنگر و یک جرقه بود برای ورودم به شعر.

از مربیان ادبی و رابطان ادبی که با بچه‌ها درباره‌ی شعر کار می‌کنند و به بچه‌ها کمک می‌کنند تا بچه‌ها نگاه‌شان روشن شود، تشکر می‌کنم.

با خود می‌گویم:

 آقای تربن! شما یک‌جورهایی جراح قلب شده‌اید.

قلب آدم‌ها را می‌شکافید و از توی آن غصه و غم‌ها را بیرون می‌آورید.

یک شاعر طناز، با شعر خوبش فکر آدم‌ها را جراحی می‌کند. اشک‌ها را از داخل آن بیرون می‌آورد و آن را پر از خنده می‌کند. این هم کار پر‌فشاری است. این هم کار ارزش‌مندی است.

باز هم

در غروب آفتاب

با طلوع جای خالی‌ات

بی‌قرار می‌شوم

سال‌هاست بی‌حضور تو

در بهار هم

بی‌بهار می‌شوم

ای که رفته‌ای!

سال‌هاست خون جاری‌ات

درس تازه‌ای به باغ می‌دهد

یاد پرفروغ تو

مانده و به جاده‌ها چراغ می‌دهد

ای همیشه سبز!

کیستی که این‌چنین

آفتاب در مقابلت

آب می‌شود

یاد تو در غروب هم

آفتاب می‌شود!

از کتاب: ماه روی صندلی

CAPTCHA Image