نویسنده
صحنهی یک
صدای تشویق تماشاگران فوتبال میآید. صحنه روشن میشود. صحنهی خیابان است که سمت راست آن درِ دبیرستان است و سمت چپ مغازهی سوپری کوچکی قرار دارد. درِ دبیرستان باز است و بچهها در حال خارج شدن از آن هستند. بحث فوتبال بین بچهها داغ است. معلم پرورشی (آقای نزاکت) از مدرسه خارج میشود و بچهها دورهاش میکنند. تیمشان برده است و خوشحال هستند.
محمدی: آقا خداییش هر طرف میگفتی، همون طرف میزدن.
شاکری: آقا شما علم غیب ندارین؟
محسنی: اگه شما نبودین صد در صد باخته بودیم.
آقای نزاکت: نه بچهها! این طور نیست. من فقط راهنماییتون کردم. شماها هم خیلی خوب گوش میدادین. محسنی! سرویستون اومد؛ برید تا نگرانتون نشدن.
محسنی: چشم آقا، خداحافظ!
شاکری: خداحافظ!
محمدی: آقا هفتهی دیگه بازیمون خیلی سخته، باید هر روز تمرین بذارینها!
آقای نزاکت: چشم. از فردا صبح روزی یک ساعت تمرین میکنیم.
فرهاد: ای والله، آقا دمت گرم!
آقای نزاکت: خودت رو کنترل کن فرهادجان! برو کنار ماشین من الآن میام.
شاکری: آقا خوش به حال فرهاد که هر روز با شما میاد.
آقای نزاکت: تو هم بیا خب.
شاکری: شوخی میکنید آقا، از خونهی ما تا خونهی شما بیست کیلومتر راهه!
آقای نزاکت: دیگه نشدها، هیچ کس رو به خاطر فقرش مسخره نکن!
آقای نزاکت میخندد و بچهها هم میخندند.
فرهاد: آقا دمت گرم، یعنی ما که هممحلهایم فقیریم؟
فرهاد تا انتهای صحنه میرود. (به طرف ماشین آقای نزاکت میرود.)
محسنی: ای بابا! دوباره این بیجنبهبازی درآورد، آقا شوخی کرد!
محمدی: ولش کن بابا، این فرهاد هزارسال هم بگذره درست بشو نیست.
آقای نزاکت: زشته بچهها، پشت سر رفیقتون این طوری نگین.
فرهاد: بیخیال آقا، ما به حرفای اینا عادت کردیم.
بچهها از انتهای صحنه خارج میشوند تا سوار سرویس بشوند و فرهاد هم در حال خارج شدن از صحنه است که کیفش از دستش میافتد. در حالی که میخواهد کیف را بردارد نگاهش به معلم میافتد که میرود آن طرف خیابان و از جلو سوپرمارکت شیر پاکتیای را برمیدارد و بدون این که به حاجحبیب حرفی بزند آن را میگذارد توی کیفش و میآید این طرف خیابان.
آقای نزاکت: اِ تو که هنوز اینجایی؟
فرهاد حرفی نمیزند و با معلم از صحنه خارج میشوند.
صحنهی دو
صحنه، حیاط مدرسه است. سمت چپ صحنه درِ دبیرستان است. فرهاد و بچهها ایستادهاند.
فرهاد: به خدا با همین چشمای خودم دیدم. خودمم باورم نمیشد تا این که دیروز هم دوباره به یه بهونهای وایستادم و نگاه کردم.
شاکری: پسر تو دیوونه شدیها! آخه یه پاکت شیر چه ارزشی داره که آقای نزاکت همچین کاری بکنه؟
فرهاد: من هم توی همین موندم!
محمدی: بیخیال بابا! الآن خودمون وایستادیم تا چاخانت معلوم شه دیگه.
فرهاد: من که از همتون به آقای نزاکت نزدیکترم، دلیلی نداره براش حرف دربیارم آخه، کاش به چشم خودم ندیده بودم!
شاکری: بچهها داره میاد.
شاکری: سلام آقا!
محمدی: سلام آقا!
محسنی: آقا خسته نباشید!
آقای نزاکت: سلام بچهها! مگه نمیرید؟
شاکری: نه آقا، راستش یه کاری داشتیم...
آقای نزاکت: فرهاد تو زودی بیا که راهت دوره!
فرهاد: نه آقا، امروز خودمون میریم.
آقای نزاکت: بچهها چیزی شده؟
شاکری: نه آقا، یه کار کوچولو داریم و زودی میریم.
آقای نزاکت: باشه. پس من برم خونه تا کتک نخوردم.
میخندد، اما هیچ کدام از بچهها نمیخندند.
شاکری: باشه آقا.
محمدی: خداحافظ!
محسنی: خداحافظ آقا!
فرهاد: خداحافظ آقا!
آقای نزاکت از درِ مدرسه خارج میشود که بچهها میدوند و پشت در سرک میکشند. نگاه میکنند.
فرهاد: ببینین الآن یکراست میره سراغ مغازهی حاجحبیب!
شاکری: آره راست میگه؛ رفت اونجا!
محسنی: خُب بره، مگه جرمه آخه؟
فرهاد: آخه نگاه کن؛ تو نرفت! شیر رو برداشت و داره میره!
شاکری: اصلاً هم تو رو نگاه نکرد!
محمدی: ای بابا، دیگه آدم به چشمش هم نمیتونه اعتماد کنه!
محسنی: بچهها زشته، این جوری حرف نزنید.
محمدی: پس چی بگیم آخه؛ حالا خوبه خودت هم دیدی!
محسنی: آره دیدم، اما نمیخوام باور کنم.
محمدی: تو خودت رو بزن به خریت، به ما چه!
شاکری: من که دلم نمیخواد باش حرف بزنم، مخصوصاً اون وقتایی که دم از اخلاق و دین و این جور چیزا میزنه!
محمدی: آره، دیدی چطور جلو ما جانماز آب میکشه؟
شاکری: اونقدر هم به خودش مطمئنه که همین دم مدرسه دزدی میکنه!
فرهاد: آخه فکرش رو نمیکرد که من ببینمش.
محسنی (با دلخوری): بچهها من دارم میرم.
شاکری: چی شد، چرا به تو برمیخوره؟
محمدی: دزدیش رو یکی دیگه میکنه اونوقت تو ناراحت میشی؟
محسنی: من نمیتونم مثل شما به همین سادگی پشت سر آقای نزاکت حرف بزنم.
محسنی بیرون میرود.
محمدی (بلند داد میزند تا محسنی توی کوچه صدایش را بشنود): از فردا خودت تنهایی بیا تمرین کن، ما با آدم دزد نمیتونیم تمرین کنیم!
شاکری: اصلاً ببازیم بهتره تا این که با همچین آدمی تمرین کنیم.
فرهاد: شماها هم دیگه دارین زیادهروی میکنینها. من که رفتم.
فرهاد بیرون میرود. صحنه خاموش میشود.
صحنهی سوم
صحنه، حیاط مدرسه است. آقای نزاکت با لباس ورزشی و محسنی هم کنارش بدون لباس ورزشی ایستاده است.
آقای نزاکت: چرا لباس نپوشیدی؟
محسنی حرفی نمیزند.
آقای نزاکت: پس بچهها کوشن؟ امروز چرا هیچ کس تمرین نیومده؟
محسنی: یعنی شما نمیدونین؟
آقای نزاکت: از کجا بدونم؟ از آقای مدیر هم پرسیدم؛ اما امروز نمیدونم چرا همه یه جوری شده بودند!
محسنی: ازشون نپرسیدین چرا؟
آقای نزاکت: چی بپرسم؟ خُب شاید مشکل شخصی داشته باشن؛ نخوان به من حرفی بزنن، خوب نیست آدم توی کار دیگرون سرک بکشه!
محسنی: اگه کار دیگرون بد باشه چی؟
آقای نزاکت: منظورت چیه؟
محسنی: آقا شما که این همه خوبین و حرفای خوب میزنین؛ چرا این کار رو میکنین؟
آقای نزاکت: کدوم کار؟
محسنی: آقا خودمون با چشمای خودمون دیدیم که شما... به خدا آقا رومون نمیشه بگیم!
آقای نزاکت: چی میگی تو محسنی؟ واضحتر بگو بدونم چی شده!
محسنی: شما هر روز از مغازهی حاجحبیب بیچاره یه شیر برمیدارین. فرهاد اولین بار دید و به ما گفت، بعد هم که همه فهمیدن. هیچ کس تا با چشم خودش ندیده بود باور نمیکرد.
آقای نزاکت یک لحظه ساکت میشود و فکر میکند. رنگش میپرد. طرف محسنی میرود که محسنی عقب عقب میرود.
آقای نزاکت: کاریت نداریم پسر! شماها دارین اشتباه میکنین.
محسنی: آقا من نمیخواستم باور کنم؛ حتی وقتی با چشم خودم هم دیدم خودم رو به نفهمی زدم. برای همین هم الآن اینجام.
آقای نزاکت: پس بیا با هم بریم پیش حاجحبیب تا بفهمی قضیه چیه.
دست محسنی را میگیرد و با هم بیرون میروند.
صحنهی چهار
صحنه، همان خیابان است که سمت راست آن درِ دبیرستان است و سمت چپ مغازهی حاجحبیب.
آقای نزاکت: حاجحبیب! حاجحبیب!
حاجحبیب: سلام آقای نزاکتِ گل!
آقای نزاکت: حاجحبیب میتونم شیرم رو الآن بردارم؟
حاجحبیب: الآن چرا؟ مگه شما الآن تمرین ندارین؟ چند روز دیگه بازی دارین ها، حریفتون خیلی کُری میخونه!
آقای نزاکت: امروز یه مشکلی پیش اومد، تمرین رو تعطیل کردیم.
حاجحبیب: خواهش میکنم آقا! شما که هر روز صبح پولش رو میدی، بردار آقاجان؛ مغازه متعلق به خودته.
آقای نزاکت: ممنون!
آقای نزاکت شیر را برمیدارد و توی کیفش میگذارد. چند قدم برمیدارد و دست محسنی را میگیرد.
آقای نزاکت: فرهاد رو صدا کن بیاد کارش دارم.
محسنی: آقا به نظرم رفته باشه زیرزمین تا شما رو نبینه.
آقای نزاکت: باشه. پس بیارش پیش حاجحبیب و جریان رو بذار حاجحبیب براش بگه.
آقای نزاکت کاغذ و قلم درمیآورد و چیزی روی آن مینویسد و میدهد به محسنی.
آقای نزاکت: این کاغذ رو بده به فرهاد. من برم که امروز شاخ درمیارن زود رسیدم خونه. خداحافظ!
محسنی: خداحافظ آقا! شرمنده به خدا!
آقای نزاکت: مهم نیست پسرم. خدا نگهدارت!
آقای نزاکت با خنده از صحنه خارج میشود.
صحنهی پنجم
صحنه، حیاط دبیرستان است. بچهها با لباس ورزشی ایستادهاند و فرهاد هم بین بچهها با بالشی از پر ایستاده است.
آقای نزاکت میآید و بچهها از خجالت جلو نمیروند.
آقای نزاکت: سلام بچهها. پس چرا اونجا وایسادین؟ بیاین جلو.
شاکری: آقا به خدا رومون نمیشه!
آقای نزاکت: بیخیال بچهها!
محسنی: آقا ما نمیدونیم چطوری از شما عذرخواهی کنیم.
آقای نزاکت: الآن خودم بهتون میگم!
محمدی: آقا به خدا هر کاری باشه میکنیم!
فرهاد: آقا بالش رو آوردم که خواسته بودین!
آقای نزاکت: بیارش اینجا ببینم.
فرهاد: چشم آقا!
محسنی: آقا تو رو خدا ببخشین!
آقای نزاکت: این چه حرفیه آخه؟ من کی باشم که ببخشم؟ (انگشت اشارهاش را توی دهان میبرد و بالا میگیرد.) داره باد میاد نه؟
فرهاد: بله آقا!
آقای نزاکت: خُب بیا این چاقو رو بگیر و بالش رو پاره کن.
محمدی: همین آقا؟
شاکری: آقا چیز سختتر از ما بخواین!
فرهاد: آقا این جوری همیشه شرمندهی شما میمونیم.
آقای نزاکت: پسرم گفتم این بالش رو بالای سرت بگیر و با چاقو پاره کن.
فرهاد: چشم آقا!
فرهاد بالش را بالای سرش میگیرد و با چاقو پارهاش میکند. پرها بیرون میریزند و باد آنها را در حیاط پخش میکند و بیشتر آن را با خود میبرد. پرها از صحنه خارج میشوند و توی تماشاگرها هم پخش میشوند.
آقای نزاکت: خُب فرهادجان! پرها رو جمع کن و دوباره بریز توی بالش.
فرهاد و بچهها خشکشان میزند.
فرهاد: آقا این کار خیلی سخته.
محمدی: آقا گفتیم هر کاری؛ اما این کار خداییش نشدنیه!
آقای نزاکت: بچهها این تنبیه نیست!
شاکری: آقا این از تنبیه هم بدتره!
آقای نزاکت: نه عزیزم! منم می دونم این کار نشدنیه، من هم شما رو بخشیدم و نمیخوام کاری برام بکنید؛ اما توجه داشته باشین که آبروی آدما هم مثل این پرها میمونه که وقتی ریخته شد، دیگه نمیشه جمعش کرد.
بچهها از خجالت سرشان را پایین میاندازند.
آقای نزاکت: سرتون رو بالا بگیرین و ببینین که پرها با سرعت اونقدر پخش شدن توی هوا و زمین که بعیده اصلاً بشه خیلیهاشون رو دیگه پیدا کرد!
محسنی: آقا به خدا شرمندهایم!
آقای نزاکت توپ را میکوبد زمین که بچهها میترسند و میپرند بالا و بعد میآید وسط بچهها.
آقای نزاکت: خُب فرهاد، تیمت رو ببر اون طرف، من هم با تیم خودم میرم سمت چپ. وقت نداریمها. فردا مسابقه است. باید ببریمشون. حاجحبیب میگفت خیلی کُری خوندن.
فرهاد: آقا یارای من تکمیل نیستن. باید صداشون کنم.
محمدی: آقا یارای ما هم توی نمازخونهان. میرم صداشون کنم.
آقای نزاکت: خب بچهها تا دوستاتون بیان برای گرم کردن هم که شده پرهایی که توی حیاط ریخته رو جمع کنید.
بچهها مشغول جمع کردن پرها میشوند. آقای نزاکت هم کمک میکند.
(اگر بالش پر برای اجرا سخت است و امکان استفاده نیست، میتوانید از آب هم استفاده کنید. به طوری که معلم سطل آبی را روی زمین میریزد یا توی باغچه و به بچه میگوید که جمعش کنند و برش گردانند توی سطل، اما حرکت پرها از نظر بصری زیباتر است.)
برگرفته از کتاب سیبهای آقای معلم، نویسنده: مادونا، مترجم: لیلا طاهری.
ارسال نظر در مورد این مقاله