نویسنده
آدم فضول آنقدر از سوراخ سوزن رد شد و دولا دولا شترسواری کرد که رسید به یک چاه. اول دور چاه چرخید و بعد سرش را کرد توی آن و به دیوارهایش نگاه کرد. دیوارهای چاه تاریک تاریک بود. چیزی ندید. طناب پوسیدهی چاه را گرفت و تکانتکان داد. گرد و خاک از طناب چاه بلند شد. فضول مدتی به طناب و چاه نگاه کرد. بعد به طناب چاه آویزان شد و از دهانهی چاه پایین رفت. فضول هرچه پایینتر میرفت دیوارههای چاه را بهتر میدید. روی دیوارههای چاه پر از راز بود؛ رازهای کوچک و بزرگ؛ رازهای سیاه و سفید؛ رازهای تلخ و شیرین؛ رازهای ترسناک و...
اول همه را با دقت نگاه کرد و بعد آنها را یکییکی برداشت و گذاشت توی دلش. راز همهی آدمها آنجا بود؛ نانوا، قصاب، بقال، معلم و...
آدم فضول داشت دلش را مفت و مجانی پر از راز میکرد و به خاطر همین خیلی خوشحال بود؛ اما صبح، خیلی زود از راه رسید و فضول نتوانست همهی رازها را بردارد؛ چون ممکن بود آدمها برای برداشتن آب سر و کلهیشان پیدا شود. فضول از چاه بیرون آمد و تا شب صبر کرد.
شب بعد، فضول دلش طاقت نیاورد و دوباره رفت سراغ چاه رازها و دوباره از طناب پوسیدهی چاه که غیژ غیژ هم میکرد آرام آرام پایین رفت. به رازها رسید. چند راز جدید هم به رازهای قبلی اضافه شده بود. فضول خوشحال شد و دوباره رازها را با احتیاط از روی دیوارهای چاه برداشت و توی دلش گذاشت. باز هم صبح شد و رازها تمام نشدند.
فضول از چاه که بیرون آمد دلش ورم کرده بود و گنده شده بود. سنگینِ سنگین راه میرفت. رازها سنگینش کرده بودند. فضول با هر زحمتی بود خودش را به خانه رساند. وقتی به خانه رسید، دلدرد عجیبی گرفت و آه و نالهاش به آسمان رفت. چند تا طبیب با شنیدن صدای او با هم آمدند بالای سرش و به او شربت و جوشانده دادند، اما خوب نشد. شکمش را فشار دادند، خوب نشد. به شکمش سوزن زدند، خوب نشد. دل فضول آنقدر بزرگ شده بود که داشت میترکید. یکی از طبیبها به او گفت حرف بزند و هر چیزی که توی دلش است بگوید تا راحت شود؛ اما فضول یک کلمه هم حرف نزد و همه، هم تعجب کردند، هم ترسیدند. فکر کردند فضول حتماً لال شده است، که حرف نمیزند. فضول که از صبح تا شب هر گوشی را پیدا میکرد از حرفهایش پر میکرد، حالا یک کلمه هم حرف نمیزد. آدمها وقتی مطمئن شدند فضول لال شده است، حسابی برایش دل سوزاندند و تنهایش گذاشتند.
شب که شد فضول دوباره با سختی از جایش بلند شد و با هزار زحمت، شاید هم نهصد و نود و نه زحمت خودش را رساند به چاه! فضول دلش میخواست همهی رازهای دلش را توی دلش جا بدهد، بعد یکییکی آنها را به صاحبانش بفروشد و یک کاسبی درست و حسابی راه بیندازد.
فضول، بالای چاه که رسید، طناب پوسیدهی چاه را گرفت و آن را تکان تکان داد. طناب غیژغیژ میکرد و فضول سنگین شده بود؛ اما دستبردار نبود. فضول طناب را گرفت و رفت توی چاه تا آخرین رازها را هم بردارد؛ اما وقتی از چاه پایین رفت، دید روی دیوارهای چاه چند تا راز جدید هست که او تا به حال آنها را ندیده است. فضول رازها را یکییکی برداشت و دوباره آنها را با زور توی دلش جا داد و آنقدر این کار را ادامه داد که سنگین و سنگین و سنگینتر شد و طناب پوسیدهی چاه نتوانست او را نگه دارد و بالأخره طناب پاره شد و فضول افتاد توی چاه. آنقدر هم سنگین شده بود که زود رفت ته آب چاه و فضول و رازها توی چاه برای همیشه ماندند.
ارسال نظر در مورد این مقاله