نویسنده
پسر عزیزم، سلام!
شاید برایت این پرسش منطقی ایجاد شده باشد که این نامهها چرا یکطرفه است و مثل نامههای امروزی -ایمیل- جایی برای پاسخ یا «Reply » در نظر گرفته نشده است و همه (No-reply ) است؟
این هم شاید از مشخصات نسل من باشد. از آنجایی که روند حوادث در دههی شصت سریع بود، نه معلمها، نه والدین و نه دولت دنبال این که پاسخ پرسشهای ما چیست، نبودند. فکر نمیکنم که اصلاً به این صرافت افتاده باشند که با آن همه آموزش و تعلیم و تربیت، احتمال دارد برای ما سؤال یا پرسشی هم ایجاد شده باشد. اینطورها بود که کمکم نسل من فراموش کرد که باید سخت به دنبال پرسش سؤالهایش باشد و پذیرفت که پاسخهایش را از بین هر آنچه از معلم و کتاب به او دیکته شده بود، بیابد و اصلاً فکر نکند که خدای ناکرده منابع موجود ناکافی است و ممکن است سؤالی بیجواب مانده باشد.
با این اوصاف تو انتظار داری که من و امثال من اصلاً چیزی به نام پاسخگویی در مخیلهیمان باشد؟ البته بدت نیاید، نسل تو هم بهتر از نسل ما نیست. ما منابع نداشتیم و شما از شدت فزونی و پراکندگی منابع به سهلانگاری دچار شدهاید. تا چیزی را نمیدانید، «گوگل» را جستوجو میکنید. اسم خودتان را هم گذاشتهاید نسل پیشرو!
اینجاست که نقش «معلم» معلوم میشود. مسؤولیت این موجود نازنین این زمانه سنگینتر است. باید هم دستش از تکنولوژی جستوجوی سریع و علم خالی نباشد و هم به فکر تربیت اعجوبههایی مثل شما باشد که بادعلمدار سرشان جریان دارد و فکر میکنند «تربیت» همان علم است؛ و چه سخت است شکل دادن به این مخازن مسطح بیعمق علمی و قابل استفاده کردن آنها برای فعالیت مفید در جامعه! آن هم بدون این که به خاطر اشتباههایشان تنبیه شوند و یا از گل نازکتر بشنوند!
سهم این فرشتههای زمینی- معلمها- با دیدن معضلات اجتماعی و فرهنگی که جامعهی علمزده دچارش شده است رنج و درد و سکوت است؛ چرا که خود را مسؤول این نابسامانی در جوامع انسانی میدانند.
نکتهی عجیبی که در مورد معلمان وجود دارد این است که انگار هیچوقت از توی پوست نقششان نمیتوانند خارج شوند. هر جا که باشند پی تربیت کردن هستند. دوستی دارم که پلیس راهنمایی و رانندگی است. تعریف میکرد: «توی خیابان به یک راننده که در محل توقف ممنوع ایستاده بود، برگهی جریمه دادم. یکهو دیدم ای دل غافل، معلم سالهای دبستانمان است و به خاطر کهولت سن ماشین را آنجا نگه داشته تا فاصلهی کمتری طی کند.» میگفت: «معلم پیر یک طوری نگاهم کرد که وقتی خودم را معرفی کردم و او خوش و بش کرد، من خجالت کشیدم که برگهی جریمه را بدهم؛ اما او خودش به اصرار برگه را از دستم گرفت.» میگفت: «آنقدر نگاهش سنگین بود که دلم هُری ریخت پایین و اشک دوید به چشمانم و فکر کردم فردا صبح باید با پدر خدابیامرزم بیایم مدرسه!»
نامیدن یک روز به نامشان کوچکترین کاری است که میتوان کرد؛ آن هم نه برای اینکه آنها یادشان نرود، بلکه برای این که ما فراموششان نکنیم. برای اینکه یادمان باشد سایهی پرمهرشان برای درمان بیچارگیمان همیشه روی سرمان است؛ چه در مدرسه، چه در دانشگاه یا حتی حوزه.
زمان ما روز معلم فقط یک روز و آن هم روز سالگرد شهادت شهید آیتالله مطهری نبود. یک هفتهای بساط جشن و مراسم شادی برقرار بود. بیشتر از معلمها به ما خوش میگذشت؛ چون آخرین جشن پیش از امتحانات پایان سال بود؛ اما روز معلم برای معلمها «روز ملی جوراب» بود! چرا؟
آهان! چون هر روز این هفته روی میز معلم چندتا شاخه گل و تعدادی کادو میدیدی و معلم بختبرگشته هر کدام را که باز میکرد از داخلش جورابهای سیاه، آبی و سفید با طرحهای مختلف و یا تکراری درمیآمد. اگر معلم مرد بود، جورابها مردانه بود؛ و اگر زن بود، جورابهای زنانهی مشکی، که معمولاً خوشسلیقهتر انتخاب شده بودند و تنوعش در طرح بیشتر بود؛ البته معلمهای زن بیشتر از جوراب، روسری و مقنعه کادو میگرفتند. تا زمانی که من در مدرسه تحصیل میکردم که اوضاع به همین منوال بود.
البته همان موقع هم بچههای خودشیرینی وجود داشتند که با هدیههایی متفاوت و گرانقیمت سعی میکردند تمام فاصلهی نمرههای پایین درسی و اختلافشان با سایر بچهها را با جهش پولی طی کنند یا حداقل معلم را در موقعیت رودربایستی قرار دهند؛ مثلاً همکلاسی تنبل من در کلاس پنجم، میگفت که پدرش از آلمان عطر گرانقیمتی را به عنوان هدیهی روز معلم آورده است و دایم برای من و یکی- دوتا از بچههای زرنگ کلاس از هدیهی آلمانیاش میگفت. فاصلهی این هدیهی آلمانی با جورابهای وطنی من و دوستانم آنقدر بود که وقتی هنگام اعلان نتیجهی امتحانات اسم خودمان را به عنوان شاگردان ممتاز، روی تابلوی مدرسه دیدیم، باورمان نمیشد!
اما حالا مدارس، مثلاً یواشکی از والدین پول میگیرند و برای معلمها هدیه میخرند؛ هدیههایی مثل سکهی طلا، لبتاب، کامپیوتر، تبلت و...
نمیدانم شاید یک روزی از پدربزرگ و مادربزرگت بپرسم که آیا آن سالها هم یواشکی بهجز جوراب برای معلمهایم چیزی گرفتهاند یا نه؟ تا لااقل کمی از وجداندردم کاهش یابد!
ارسال نظر در مورد این مقاله