نویسنده

به تابلو کوچک کنار در نگاه کرد. روی آن نوشته شده بود: مشاوره‌ی تحصیلی. بارها این تابلو را توی مدرسه دیده بود؛ اما بی‌توجه از کنار آن می‌گذشت. خانم صولتی، مشاور مدرسه بود. هر چند وقت یک بار به کلاس می‌آمد و حرف‌های زیبایی می‌زد. سارا از حرف‌های خانم صولتی خوشش می‌آمد. احساس می‌کرد این چیزها را خودش می‌داند و وقتی خانم این حرف‌ها را می‌زد، در وجودش حرف‌ها زنده‌تر می‌شد.

چند روزی بود که دل و دماغ کاری را نداشت. کتاب را بیهوده باز می‌کرد و نگاهی گذرا به آن می‌انداخت. تکالیفش را یک خط در میان انجام می‌داد. در این چند روز این سؤال در ذهنش رژه می‌رفت: «برای چی درس بخوانم؟ اصلاً این همه رفتن و آمدن به مدرسه یعنی چه؟»

یک حس بیهودگی خاصی در خود احساس می‌کرد. حالا او مانده بود و این افکار پریشان. نمی‌دانست برود یا نرود. احساس می‌کرد اگر حرف‌هایش را با خانم صولتی در میان بگذارد، بهش بخندد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. سالن خلوت بود و بچه‌ها در حیاط مدرسه به سر و کول همدیگر می‌پریدند. با خودش گفت: «اگر نروم، باز باید با این فکرها دست و پنجه نرم کنم؛ اما اگر بروم شاید مشکلم حل شود.» و این طور شد که در را زد. صدای مهربانی از آن طرف در، به گوشش خورد: «بفرمایید!» سارا در باز کرد و گفت: «سلام! خانم اجازه است؟»

خانم صولتی با دیدن سارا خودکارش را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و گفت: «بفرمایید!»

سارا جلوتر آمد: «خانم اجازه! می‌خواستم کمی با شما حرف بزنم.»

خانم صولتی دستش را به طرف صندلی‌ای که کنار میزش بود، دراز کرد و گفت: «بیا بنشین دخترم! در را هم ببند.»

سارا نشست و نفس عمیق کشید. خانم صولتی آمد و روبه‌روی سارا نشست: «خب چه خبر؟ خوبی؟»

- خیلی ممنون!

سارا هنوز مردد بود. دست‌هایش را که عرق کرده بود به هم می‌مالید. خانم صولتی وقتی اضطراب سارا را دید، کاغذ و خودکار را روی میز عسلی گذاشت و به صندلی تکیه داد. گفت: «خب، دخترم من گوش می‌دهم. بگو!»

سارا وقتی لبخند خانم صولتی را دید، احساس کرد که مادرش را روبه‌روی خود می‌بیند. اولش حرف زدن سخت بود؛ اما بعد که خانم صولتی صمیمانه حرف زد، سفره‌ی دلش را برای خانم باز کرد: «خانم اجازه! از این همه تکرار خسته شدم. صبح بلند می‌شوم لباس‌هایم را می‌پوشم، کتاب‌هایم را توی کیف می‌گذارم و می‌آیم مدرسه. چند تا معلم می‌آیند و درس می‌دهند، بعد می‌روم خانه. شب می‌شود. شام می‌خورم و می‌خوابم و باز هم صبح که می‌شود، یک روز تکراری را پیش رویم می‌بینم. به نظر شما این تکرار خسته‌کننده نیست؟»

خانم صولتی گفت: «چرا! به نظر خسته‌کننده می‌آید. این که فکر کنی درس خواندن یعنی همین رفتن و برگشتن، به نظر من هم تکراری است.»

سارا گفت: «خب من هم همین را می‌گویم. اصلاً چه نیازی هست که بیاییم مدرسه و درس بخوانیم و یک مدرک بگیریم و بعد هیچی.»

خانم گفت: «هیچی؟ یعنی اطرافیان شما همه‌ی‌شان همین طور بودند؟ درس خواندند و به جایی نرسیدند؟»

بله، مثلاً خاله‌ام. دیپلمش را گرفت. الآن دارد خانه‌داری می‌کند.

- خب. باز هم مثال بزن.

سارا هر چه فکر کرد، یادش نیامد. خانم گفت: «حالا کسانی هم هستند که به جایی رسیدند؟»

سارا فکر کرد: «چرا، داداشم مهندس است. دایی‌ام دارد رشته‌ی شما را می‌خواند؛ یعنی روان‌شناسی.»

خانم‌معلم بلند شد. چادرش را روی سرش مرتب کرد و به طرف میزش رفت. کتابی را برداشت. داشت دنبال چیزی می‌گشت. صفحه‌ی مورد نظر را پیدا کرد و چیزی را روی کاغذی نوشت. کاغذ را تا کرد و روی میزش گذاشت. رو کرد به سارا و گفت: «دخترم! هر کسی با دید خودش دنیای خودش را می‌سازد. این که ما چه دیدی نسبت به مسائل داشته باشیم، مهم است؛ البته این فکرها طبیعی است. بعضی وقت‌ها آدم‌ها بی‌انگیزه می‌شوند. به خودشان می‌گویند این کاری که می‌کنم یعنی چه؟ اصلاً چه نیازی به انجام این کار است؟ حالا تو هم این احساس را پیدا کردی. نباید نگرانش باشی. تو داری به درس این‌طور نگاه می‌کنی. در صورتی که اگر نگاهت را به درس و یادگیری و دانش عوض کنی، انگیزه‌ات بیش‌تر می‌شود. با علم و دانش دنیای آدم‌ها وسیع‌تر می‌شود. این همه پیش‌رفت به خاطر علم و دانش و همین درس خواندن‌هاست. حالا برو کمی در این مورد فکر کن. پس‌فردا باز هم بیا و با هم صحبت کنیم. دوست دارم در این مدت خودت به نتیجه‌‌ی خوبی برسی.»

سارا از جا بلند شد. احساس کرد چیزهای جدیدی را یاد گرفته، لبخندی زد و گفت: «چشم، خیلی ممنون!» و به طرف در رفت. در را که خواست باز کند، خانم صولتی گفت: «صبر کن!»

ایستاد. خانم صولتی کاغذی را که روی میز گذاشته بود، برداشت و گفت: «یک جمله بیش‌تر در این کاغذ نیست. این را به یادگار داشته باش. شاید کمکت کند.»

سارا وقتی بیرون رفت، کاغذ را باز کرد. معلم با خط زیبایی یک حدیث از امام محمد باقر(ع) نوشته بود:

همه‌ی جنبندگان زمین، حتی ماهیان دریا، بر جوینده‌ی دانش درود می‌فرستند.

بصائرالدرجات، ج4، ص24‌.

CAPTCHA Image