نویسنده
رازداری
چند تن از بندگان سلطانمحمود، حسن میمندی وزیر را گفتند: «سلطان امروز در فلان مصلحت تو را چه گفت؟» گفت: «بر شما هم خواهد گفت.» گفتند: «تو وزیر مملکتی، آنچه با تو بگوید به ماها نخواهد گفت.» وزیر گفت: «سلطان به اعتماد آنکه داند با کسی نگویم سخن به من گفت؛ پس شما چرا میپرسید؟»
گلستان سعدی
سخنان یاوه
وقیحی بیادبی میکرد و سخنان یاوه زیاد میگفت. عزیزی او را ملامت کرد. او گفت: «چه کنم دست خودم نیست، آب و گل مرا چنین سرشتهاند.» گفت: «آب و گل تو را نیکو سرشتهاند، اما لگد کم خورده.»
لطائف- علیصفی
دوستی با شیطان
یکی مال مردم به تلبیس خورَد
چو برخاست، لعنت بر ابلیس کَرد
چنین گفت ابلیس اندر دهی
که هرگز ندیدم چنین ابلهی
تو را با من است ای فلان آشتی
به جنگم چرا گردن افراشتی؟
بوستان سعدی
وعدهی توخالی
شاعری پیش توانگری رفت و بسیار او را ستود. توانگر خشنود شد و گفت: «نزد من نقد نیست، لیکن غلّه بسیار است. اگر فردا بیایی، بدهم.»
شاعر صبح زود نزد توانگر آمد و گفت: «به سبب وعدهی دیروز آمدهام.»
توانگر گفت: «عجب احمقی هستی! تو با سخنانت حال مرا خوش کردی، من نیز با سخنی حال تو را خوش کردم حالا غلّه چرا دهم؟»
لطائف و پندهای تاریخی
غلام حلقهبگوش
شخصی میگفت: «غلامی به صد درهم خریدم و پیش خودم میگفتم چه ارزان گرفتهام. شب ماهی خوردم و تشنه شدم، آواز دادم غلام را که: «آبی بده!» گفت: «خاموش، ماهی خوردهای و آب میخواهی؟ نمیدانی که موجب بیماری میشود؟» تا سخت تشنه شدم، برخاستم و کوزه برگرفتم و چون آب خوردم غلام آواز داد: «میآیی، کوزه را هم همراه بیاور تا جرعهای بنوشیم.»
نوادر- راغب
سختی برای تحصیل
پسرکی را پدر به تحصیل علم فرستاد. پس از چند سال که به زادگاه خود بازآمد دانشمندان آزمایش کردند، عامی بود و چیزی کسب نکرده بود. پدر پرسید: «در این مدت دراز، عمر به چه گذاشتی؟» پسرک گفت: «یک روز من بیمار میشدم، یک روز استادم. یک روز من به حمام میرفتم، یک روز استادم. یک روز من جامه میشستم، یک روز استادم و روز هفتم هم که آدینه بود.»
امثال و حکم- دهخدا
غلام خوشقول
شخصی غلامی را به شهری فرستاد و گفت: «چند سگ تازی نیز بیاور.» غلام برفت و برگشت و سگ را فراموش کرد. از همان شهر خود چند سگ گرفت و به پیش ارباب برد. ارباب گفت: «من سگ تازی خواستم.» گفت:«تازی چگونه باشد؟» گفت: «گوش دراز و شکم باریک و دم لاغر.» غلام گفت: «من گوش و دم ندانم، ولی اگر این سگان پنج روز در خانهی شما باشند چنان شکمشان لاغر شود که از حلقهی انگشتری هم رد شوند.»
رسالهی دلگشا- عبید
درد بیدرمان
گویند فَرَزْدَقْ شاعر بزرگ عرب سنش به صد که رسید زخمی و دردی در شکم او پدیدار گشت. او را پیش طبیبی بردند. طبیب گفت: «باید جای زخم را داغ بنهند و در گلوی او هم از نفت سفید بریزند.»
فرزدق چون این بشنید گفت: «میخواهید طعام دوزخیان را در این جهان بخورم؟»
معجمالادبا- یاقوت حموی
ارسال نظر در مورد این مقاله