نویسنده
از همان روز اول که بابابزرگ را دیدم، او موهای پیچپیچی و سفید داشت. قدش بلند بود؛ به اندازهی درخت توی حیاط. وقتی حرف میزد به یاد شیرینی و کلوچه میافتادم. مرا به گردش میبرد و دربارهی پرندهها حرف میزد. به او باباپشمکی میگفتم؛ چون ریشش پفکی شبیه یک بادکنک پرباد و سفید بود. او میگفت: «پرنده، جاده و خیابان سرش نمیشود. توی آسمان پرواز میکند و به هر طرف که دلش خواست میرود؛ ولی رانندهی بیابان باید با جاده برود. هر جا که جاده گفت راست، باید به راست بپیچد و هر جا گفت چپ، باید به چپ بپیچد. دلم میخواست مثل پرندهها بودم.»
باباپشمکی میگفت از وقتی به دنیا آمده بود، مثل پرندهها توی قفس اسیر شده بود. او به ماشین میگفت، قفس. مرا سوار ماشین میکرد و در شهر میچرخاند. ماشین بزرگ و قرمز غارغار صدا میکرد و از هیچ جادهای نمیترسید. باباپشمکی میگفت: «موهای من بالای این بنز دهتُن سفید شده.»
اسم ماشین باباپشمکی بنز دهتن بود؛ ولی به نظر من ده تن نبود، هزار تن، یک میلیون تن بود؛ چون وقتی میخواست از سربالاییها بالا برود، غُرغُر میکرد، فیسفیس میکرد، مثل باباپشمکی نفس نداشت و به هِنهِن میافتاد. من خیال میکردم همهی کوههای عالم را بار بنز دهتن کردهاند.
یک روز وقتی خورشید غروب میکرد و باباپشمکی از توی قفس بیرون میآمد، به او گفتم: «آخه چرا اسیر قفس شدی؟ از بس دوست داشتی پرنده باشی، آخرش افتادی توی قفس، نه؟»
او مثل بنز دهتن آه کشید، فیس فیس کرد و گفت: «از وقتی ماشین قبلیم، همان که سوارت میکردم و تا کرهی ماه میرفتیم، یادت هست؟ از وقتی همان ماشین افتاد توی درّه، منم افتادم توی این قفس.»
کار باباپشمکی از صبح تا غروب آه و آخ بود. من میدیدم، میشنیدم، چون جلو قفس بازی میکردم و صدای آه و آخ باباپشمکی را میشنیدم.
همیشه یک دست توی سوراخ قفس میرفت، به باباپشمکی پول میداد و او هم چند تا بلیط توی دست میگذاشت و نوبت دست بعدی میشد.
باباپشمکی آدمها را از روی دستشان میشناخت، میگفت: »دست آدمهای مهربان مثل ناز و نوازش است. آدمهای بد و دروغگو دستهای نامهربان دارند.» باباپشمکی عاشق دست کوچولویی بود که توی سوراخ قفس میرفت و میگفت: «بابا لواشک بده!»
باباپشمکی میگفت: «من که لواشکفروش نیستم، من بلیطفروشم.»
آنوقت یک صدای کلفت از پشت دست کوچولو میگفت: «بابا ده تا بلیط بده!»
چهقدر باباپشمکی دلش میخواست لواشکفروش بود و همهی بلیطهایش لواشک بودند. به او گفتم: «خب لواشک بفروش، آنوقت من همیشه و هر روز با تو میآیم تا تنها نباشی.»
گفت: «نه، میترسم لواشکها توی قفس بو کنند، بگندند.»
باباپشمکی چه حرفهایی میزد! گفتم: «مثلاً پرندهها هم توی قفس میگندند؟ بوی گند میگیرد؟»
باباپشمکی ناراحت شد. از توی قفس بیرون آمد. نفس بلندی کشید. کمرش تَرَق توروق صدا کرد و گفت: «آخ، خلاص شدم. هوای بیرون بوی لواشک میدهد، نه؟»
بعد قسم خورد که یک بار بنز دهتن را تا کلهاش پر از لواشک کرده و همهی شهرها را گشته. به هر شهری رسیده یک کیسه لواشک به بچههای آن شهر داده و رفته.
وقتی فهمیدم باباپشمکی لواشک خیلی خیلی دوست دارد برای او یک بسته خریدم و گفتم: «پس چرا از آن همه لواشک چیزی برای من نیاوردی؟»
قاهقاه خندید و گفت: «آن روزها تو هنوز به دنیا نیامده بودی.»
گفتم: «قفس چی، قفس به دنیا آمده بود؟»
بُغض کرد و گفت: «چه میدانم! من با عروس تو جادههای سرسبز شمال، یک ماشین لواشک به طرف دریا میبردم.»
عروس اسم آن وقتی بود که بنز دهتن، تازه و قشنگ و نو بود. بعدها که تالاق تولوق میکرد و فِسفِسکنان راه میرفت باباپشمکی خجالت میکشید به آن عروس بگوید. وقتی از بلیطفروشی خسته میشد، آنقدر از عروس برای من حرف میزد که سرم درد میگرفت و میگفتم: «باباپشمکی نترس، یک روزِ خدا میآید و همهی مردم بلیطهای تو را میخرند تا راحت شوی و دیگر بلیطی برای فروختن نداشته باشی و مجبور بشوی از توی قفس پر بزنی و به هوا بروی.»
حالا چند روز است که باباپشمکی پر زده، مثل یک پرنده به هوا رفته و درِ قفس بسته است. مردم سرگردانند. کسی نیست به آنها بلیط بفروشد و بگوید با کدام اتوبوس به دریا بروند. دریا هم از آن دور دورها غُرغُر میکند و سراغ باباپشمکی را میگیرد. بزرگ که شوم برای باباپشمکی یک بنز دهتن نو و تمیز و قشنگ، از آنها که بهش میگوید عروس، میخرم تا دیگر مرا تنها نگذارد. از قفسش بوی لواشک میآید. حالا کی به جای باباپشمکی لواشک میفروشد؟ یکدفعه لواشکهایش نگندد، بو نکند!
بعضی وقتها صدای غارغار یک بنز دهتن از دور میآید. باباپشمکی پشت فرمان آن نشسته و موهایش را باد شانه میزند. جلو قفس ترمز میکند. بلندبلند میخندد و پیاده میشود:
- پسر! برویم کرهی ماه؟
باباپشمکی مرا سوار بنز دهتن میکند. بوی لواشک میآید. با یک ماشین لواشک به طرف دریا میرویم: آی لواشک! لواشک خوشمزه، ترش و ملچملچ، آی لواشک! آی لواشک!...
ارسال نظر در مورد این مقاله