شعر / صبح یک روز اردیبهشتی، خود بهار، خورشید، عطر قلم موی تو


صبح یک روز اردیبهشتی

صبح یک روز اردیبهشتی

بر درختی تنومند

روی یک شاخه‌ی نرم و نازک

پیش یک برگ

برگی آمد به دنیای سبز صنوبر

روزها در پی هم گذشتند

عاقبت شد

برگ اول:

بهترین دوست برگ دوم

برگ دوم:

بهترین دوست برگ اول

روزها در پی هم گذشتند

عصر یک روز شهریوری شد

آسمان تار و خاکستری شد

بادی آمد

شاخه‌ها را به هم زد

لحظه‌ها را به هم ریخت

دفتر سرنوشت دو برگ جوان را ورق زد

برگ اول

دستش از شاخه‌ی آن صنوبر رها شد

آه از دوستش‌- برگ دوم‌- جدا شد

برگ دوم

روی شاخه به جا مانده تنها...

روزها در پی هم گذشتند

صبح یک روز اردیبهشتی...

اکرم کشایی

خود بهار

سبزِ سبز بود.

سبزه‌زار بود.

شاخه‌ها و برگ‌های او،

خودِ بهار بود.

سبز بود و لانه‌ی پرنده شد.

پرنده‌ای که رنگ‌رنگ بود،

قشنگ بود.

از غرورِ رقص با پرنده،

در دلش، هزار رنگ بود.

های و هوی جنگ بود و دنگ‌دنگ

جیک‌جیک و بنگ‌بنگ بود.

بود و بود و بود...

پنج و هفت

ماه و هفته رفت

فصلِ دیگری رسید:

فصل سبزه‌سوز و برگ‌ریز!

پرنده پر کشید و رفت

...

آن درخت اگر چه پر نداشت

خود پرنده شد.

مصطفی رحماندوست

خورشید

(1)

خورشید روی شانه‌های کوه

سنگینی اندوه

(2)

خورشید تنهاگرد

خوشحال بود از این که در برکه

با ماهی تنها شنا می‌کرد

(3)

خورشید

هم‌آشیان کهکشان‌هاست

هرگز به پستی تن نداده

حتی فروافتادنش

در آسمان‌هاست

بیوک ملکی

 

CAPTCHA Image