نویسنده
کسی در نمیزد. باد بود؛ اما رافع که میترسید گفت: «وهب! اینجا توی خانهی تو چه خبر است؟ ببین چه کسی با این شتاب در میزند؟ من که دلم میلرزد. نکند فرستادههای محمد باشند؟»
وهب خندید.
- چه شده پسر حرمله؟ چرا بد به دلت راه میدهی؟ کجا دیدهای مسلمانان دزدی کنند یا برای انتقام، دشمنانشان را خانهخراب سازند؟
رافع بن حرمله یک خوشهی انگور سیاه از توی سبد برداشت، دانههای درشت آن را یکجا در دهان بزرگ خود گذاشت. وهب باز هم خندید. بعد رفت و از توی اشکوبهی دیوار اتاقش، شمشیر خود را بیرون کشید. آن را بوسید و گفت: «بهتر است شمشیرم را هم، همراهم بیاورم. راستی، تو شمشیرت را حمایل کردهای؟»
رافع کمی در فکر شد و با اضطراب گفت: «نه... نمیدانم... یعنی برای دیدار با محمد باید همراهمان شمشیر باشد، مگر او...؟»
- نه مردِ ثروتمند... چه میگویی؟ اگر ما به دین محمد ایمان نداریم، اخلاق او را که باور داریم. چهکسی در مهربانی و خوشخویی امینِ مکه شک دارد؟
رافع برخاست، پشت پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد. نخلها ساکت و بیحرکت بودند. درست مثل آدمهای بُهتزده و هاج و واجی که سر جایشان خشکشان زده است؛ نه حرف میزنند، نه راه پس دارند، نه راه پیش. فقط ماندهاند که چه بکنند!
رافع برگشت و با هراس گفت: «نگاه کن، آن نخلها هم امروز یکجور دیگر شدهاند. آن درختهای دیگر، آن سگ پشمالو، آن مرغ و خروس...»
وهب شانهی او را گرفت و به گرمی گفت: «چِت شده مرد، چرا آشفتهای؟ چرا همه چیز و همه کس را مثل خودت، بههمریخته و مضطرب میبینی؟ اگر میترسی، میخواهی من خودم تنهایی به دیدن محمد بروم؟»
برق شادی در چشمهای رافع درخشید: «خوب است، تو خودت برو. من یک روز دیگر میروم. اصلاً شاید هیچوقت نرفتم!»
وهب با تعجب پرسید: «یعنی تو میخواهی مسلمان شوی، به این آسانی؟»
- نه... نه... من مسلمان نمیشوم!
- پس صبر کن تا مسلمانان به سراغ تو و مال و اموال و کنیزان و غلامانت بیایند...
- نه... من میآیم. میآیم!
وهب درشت درشت خندید. بعد دور اتاق چرخید و رقصید. شکم برآمدهاش بالا و پایین رفت.
بعد ایستاد و با هِن و هِن گفت: «همان راهی که انتخاب کردیم خوب است. همین الآن به سراغ او میرویم و خواستهیمان را میگوییم؛ اگر پذیرفت و به خدایش گفت که هیچ؛ اگر هم نپذیرفت یک راه دیگر به او نشان میدهیم. مثلاً میگوییم: خدایت را نشانمان بده؛ آن وقت او درمیماند و از ما درمیگذرد. بعد هم دستور میدهد که هیچ مسلمانی آزارمان ندهد و به سراغمان نیاید.»
هر دو، دست در دست هم گره کردند. بعد سوار بر اسبهایشان شدند و راه افتادند. تا خانهی حضرت محمد(ص) راهی نبود.
وقتی از چند محله گذشتند و به سرای پیامبر خدا رسیدند، با غرور از اسبهایشان پایین آمدند. رافع دوباره میترسید؛ اما وهب خود را بیخیال نشان میداد، هرچند در باطن خود سایهای از هراس داشت.
- سلام بندگان خدا، خوش آمدید!
هر دو در مقابل حضرتمحمد(ص) نشستند. وهب به رافع نگاه کرد، رافع به وهب. سرانجام وهب به حرف آمد.
- ای محمد! ما حرفی نداریم که مسلمان شویم؛ اما به یک شرط. از سوی خدایت نامهای خطاب به ما بیاید تا آن را بخوانیم و سپس به او ایمان بیاوریم. اگر نشد، از خدایت بخواه نهرهایی را برای ما جاری کند. نهرهای پُرآبی که در باغهای بزرگِ ما به جریان افتد و مردم را انگشت به دهان نماید!
نگاه آرام حضرت محمد(ص) مکدّر شد. یکی از یاران حضرت که عصبانی بود با خود فکر کرد: «این دو چهقدر گستاخاند، چه خواستهی شومی. باید به حسابشان برسیم!»
جبرئیل- فرشتهی بزرگ خدا- آیهی تازهای از سوی خداوند برای پیامبر(ص) آورد...
آیا میخواهید از پیامبر خود [همان را] بخواهید که پیشتر از موسی خواسته شد؟ هر که کفر را جانشین ایمان سازد بیشک راه راست را گم کرده است.
(سورهی بقره، آیهی 108)
حضرت محمد(ص) آیهی تازه را برای آن دو و دیگر مسلمانان خواند. رافع آرزو کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد؛ اما وهب با خودش میگفت: «ای کاش محمد تنها بود، آن وقت با این شمشیرم...!»
1) برداشت از ترجمهی قرآن استاد ابوالفضل بهرامپور.
* تفسیر این آیه در جلد اول تفسیر نمونه، سورهی بقره، بهطور مفصل آمده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله