نویسنده

با آن کلاه و قد و قواره‌ی ریزه میزه و عصای نصفه‌اش، چه‌قدر بامزه بود! با آن سبیلِ کوچولوی سیاه و چشم‌های گِردَش، چه‌قدر دوست‌داشتنی! انگار نمک از سر و رویش می‌ریخت. وقتی راه می‌رفت، دلِ بیننده‌ها غنج می‌رفت. فقط کافی بود یک ادای کوچولو دربیاورد، یا یک چرخ تند بزند، یا فقط یک بار عصایش را روی سرش بچرخاند و بدود، آن وقت دل‌مان را می‌گرفتیم از خنده. حالا نخند کی بخند!

اما دلش پر از درد بود. سینه‌اش پر از غصه. تاقچه‌ی دلش را که نگاه می‌کردی، صدتا آرزوی رنگی، روی هم چیده شده بود. چه آرزوهای قشنگ و رنگارنگی؛ پولدار شدن فقیرها، به مدرسه رفتن بچه‌های یتیم، سرِکار رفتن آدم‌های بی‌کار، خوب شدن مریض‌ها و...

خودش غصه‌دار بود؛ اما کارهایش خنده‌آور. می‌خواست با کارهای بامزه‌اش آدم‌ها از تنهایی دربیایند. از غصه‌های جورواجور خالی شوند و دردهای‌شان را مثل چرک از خودشان پاک کنند. به کارهای خنده‌دار او «کُمِدی» می‌گفتند. کمِدی‌های او پر از معنا و مفهوم بود؛ پر از حرف، پیام‌ و خاطره، برای مردم.

او در 16 آوریل سال 1889 میلادی، یعنی حدود 123 سالِ پیش به دنیا آمد. اسمش چارلی چاپلین است. کسی که اولین کمِدیَن بزرگ تاریخ سینماست. کمدین به کسی می‌گویند که نقش‌های کُمِدی و خنده‌آور، بازی می‌کند.

چارلی می‌گوید: «نخستین بار پنج‌ساله بودم که پا به صحنه‌ی تئاتر گذاشتم. مادرم یک بازیگر تئاتر بود. یک روز صدای مادرم در هنگام بازی خراب شد. انگار که از گلویش صدایی شبیه صوت بیرون می‌آمد؛ صدایی که خسته و نامفهوم بود. آن روز مدیر صحنه او را دعوا کرد. بعد دست من را گرفت که ببرد به صحنه‌ی نمایش. من که تعجب کرده بودم پرسیدم: «چرا من؟»

او قبل از آن، چند بار دیده بود که من در میان دوستان، آواز خوانده بودم. آوازهایم به نظرش قشنگ بود. به همین خاطر به خیالش افتاد که من می‌توانم آن بازی نیمه‌تمام را ادامه دهم. من جلو تماشاچی رفتم و اولین کارم شروع شد؛ یعنی شروع کردم به خواندن. گروه موسیقی، اول گیج بود؛ اما خیلی زود با من هماهنگ شد. جمعیتی که توی سالن بودند ناگهان سکوت کردند. انگار دهان همه‌ی آن‌ها از تعجب باز مانده بود! درست در وسط آوازخوانی‌ام بود که بارانی از سکه‌ها روی صحنه پرواز کرد. من که ذوق‌زده بودم، تا سکه‌ها را دیدم، آوازم را قطع کردم و به مردم گفتم: «اجازه بدهید اول سکه‌ها را جمع کنم، بعد آوازم را ادامه می‌دهم!»

مردم از این حرف من بلند بلند و غَش غَش خندیدند. مدیر صحنه فوری با یک دستمال بزرگ به صحنه آمد تا کمکم کند. من تا او را دیدم به وحشت افتادم. فکر کردم او می‌خواهد پول‌ها را برای خودش بردارد. مردم تا وحشت من را دیدند؛ بیش‌تر خندیدند. آن‌قدر زیاد که انگار سقف تماشاخانه می‌خواست پایین بیاید! مدیر صحنه رفت، من با ناراحتی دنبالش دویدم و گفتم: «هِی آقا... آن پول‌ها برای من است!»

اما پشت صحنه دیدم که او پول‌ها را به مادرم داد. من در میان خنده‌های زیاد مردم به صحنه برگشتم و کارم را ادامه دادم؛ مثلاً صداهای مختلفی را تقلید کردم. در آن میان چند بار صدای مادرم را درآوردم. همه از تعجب روی صندلی‌های‌شان میخکوب شدند. صدا، عین صدای مادرم بود. برای خودم هم عجیب بود. دوباره صحنه، سکه‌باران شد. آن شب برای من، شبِ قشنگ و بزرگی بود...»

چارلی، هم در بازیگری نابغه بود، هم در کارگردانی. او در لندن محبوبیت زیادی داشت و همه‌ی این بازی‌ها و کارهای هنری‌اش در آن‌جا و دیگر شهرهای انگلستان انجام می‌گرفت. او مسافرتی به آمریکا کرد. وقتی رئیس یک شرکت سینمایی، بازی زیبای او را دید، با او قرارداد بست. چارلی از آن به بعد کارهای بزرگی در سینما ساخت.

آن وقت‌ها سینما فقط فیلم بود و صدایی نداشت. او در آن سال‌ها 35 فیلم بزرگ و باارزش ساخت. این فیلم‌ها او را به عنوان کمدین بزرگی، به مردم دنیا معرفی کرد.

کارهای بزرگ چارلی‌چاپلین دوباره ادامه یافت. وقتی صدا برای فیلم اختراع شد، یعنی بینندگان توانستند صدای فیلم‌ها را هم بشنوند، چارلی پیر شده بود. او فیلم‌های خوب دیگری هم ساخت.

اسمِ بعضی از فیلم‌های مهم او چنین است: زندگی سگی، پسربچه، جویندگان طلا، عصر جدید، دیکتاتور بزرگ و...

سرانجام چارلی در 25 دسامبر 1977 میلادی با زندگی خداحافظی کرد و از دنیا رفت؛ اما یاد او همراه با فیلم‌های باارزش و زیبایش، هنوز در میان مردم دنیا زنده است.

CAPTCHA Image