روزگار تلخ آقایِ «فقطمن» از یک ماجرای شیرین شروع شد:

«شانس‌قلی» دوست صمیمی و قدیمی‌اش که از هوای گرم و آسمان خاکستری تهران خسته شده بود، هوس آب‌تنی به سرش زده و برای اولین بار ضبط‌صوت عهد بوقش را با خود برده بود تا آواز دشتی‌اش را ضبط کند. همین که ژست خواننده‌ها را گرفته بود تا بخواند، ناگهان و به طور کاملاً اتفاقی، یک قناری، دوتا جیرجیرک، سه تا قورباغه و چهار تا کلاغ شروع کرده بودند به خواندن و شانس‌قلی صداهای‌شان را ضبط کرده بود. بعد در جشنواره‌ی موسیقی طبیعت شرکت کرده، اول شده و جایزه‌ی خوبی گرفته بود: سی سکه‌ی طلا همراه با قورباغه‌ی بلورین!

آقایِ «فقطمن» تا خبر موفقیت شانس‌قلی را در روزنامه خواند شوکه شد:

- یعنی چه؟ شانس‌قلی بی‌هنرِ بی‌دست و پا اول بشه و من که از هر انگشتم یه مشت هنر می‌باره هیچ! باید نشونش بدم که هنرمند کیه!

فوری دست به کار شد! کامپیوتر، لپ‌تاب، ساعت، گوشی و النگوی زنش را فروخت و یک ضبط‌صوت پیش‌رفته خرید. صبح زود به طرف رودخانه رفت. هر چه نشست خبری نشد؛ نه قناری، نه قورباغه، نه کلاغ، نه جیرجیرک! شب خسته و کوفته آمد خانه. روز بعد دوباره آن‌جا رفت و باز خبری نشد. خلاصه شش ماه و شش روز ضبطش را کول کرد و کنار رودخانه رفت و چشم‌ها و گوش‌هایش را تیز کرد؛ اما دریغ از یک قورقور یا قارقار!

شب پکر و پژمرده به خانه آمد و به نقره‌خانم گفت: «نخیر! این‌طوری نمی‌شه. باید خودم یه مشت حیوون داخل خونه بیارم و همه را توی خونه رها کنم تا بخونند؛ و اگر نخوندند، به حرف‌شون درمی‌آرم!»

صبح روز بعد فوری به بازار پرنده‌فروش‌ها رفت. یک خروس، دو تا بوقلمون، سه تا غاز، دو تا اردک، چهارتا قناری و پنج تا قمری خرید. عصر هم یک تور بزرگ، چند تا گونی، کیسه، کارتون، قلاب، طعمه، تله و قفس با خود برداشت. یک وانت کرایه کرد و به طرف رودخانه رفت. غروب با دست پُر به خانه برگشت: پنج تا کلاغ دو تا زاغ، پنج تا قورباغه، دو تا وزغ، شش تا جیرجیرک، سه تا زنبور، شش تا گنجشک و یک بچه‌گربه گرفته بود!

شب همه را توی خانه رها کرد. بنده‌ی خدا نقره‌خانم!‌ هاج و واج به حیوان‌ها نگاه می‌کرد. با عصبانیت گفت: «آخه مرد! این چه کاری‌یه؟ این‌ها را یواشکی داخل آپارتمان آوردی، صداشونو می‌خوای چه‌کار کنی؟ ناسلامتی اسم آپارتمان‌مون «آپارتمان ادب» است و همه تعهد دادیم سکوت را رعایت کنیم!»

فقطمن انگشتش را روی دماغش گذاشت:

- هیس! هیچ ناراحت نباش. فردا صبح فوری صدای همه را ضبط می‌کنم و بعد همه را رد می‌کنیم تا برن! به جان نقره یک موسیقیِ طبیعی ضبط کنم که همه‌ی مردم دنیا از شنیدنش شوکه بشن! جایزه‌ی کشوری که هیچ، جایزه‌ی جهانی می‌گیریم، بعد مشهور می‌شیم و میریم آفریقا و یک مزرعه‌ی بزرگ می‌خریم با هزار جور پرنده، جونده، چرنده و حشره و بعدش یک ضبط‌صوت فوق‌پیش‌رفته می‌گیریم و صدای همه را ضبط می‌کنیم و بعدش...

نقره‌خانم پوزخند زد: «همین امشب کارو تموم کن تا راحت شیم!»

آقایِ «فقطمن» گفت: «نَع! الآن زبون‌بسته‌ها خسته‌اند و صداشون در نمی‌آد!»

نیمه‌های شب بود. ساکنان آپارتمان ادب و حیوانات خانه‌ی آقایِ «فقطمن» خوابِ خواب بودند.

از شانس بد آقای «فقطمن»، همان شب پسربچه‌ی شیطون همسایه‌شون خواب‌زده شد و به سرش زد که بزرگ‌ترین بادکنکش را بترکاند. یواشکی سوزن لحاف‌دوزی‌شان را برداشت و بعد: بومب!

ترکیدن بادکنک همان و وحشت‌زده شدن حیوانات همان!

چند لحظه بعد صدای قوقولی قوقو، قاقا، کواک کوآک، کوکو، قورقور، قارقار، میومیو، جیرجیر، وزوز، چَه‌چَه و جیک‌جیک تمام طبقات آپارتمان را پر کرد!

سر و صدای بلند حیوانات یکی یکی تمام ساکنین آپارتمان را از خواب بیدار کرد. همه با چشم‌های خواب‌آلود و لباس‌های شنبه‌- یک‌شنبه و چهره‌های عصبانی از خانه‌های‌شان بیرون ریختند و دنبال مجرم اصلی می‌گشتند.

آقایِ «فقطمن» و نقره‌خانم هم وحشت‌زده و گیج و میج و‌ هاج و واج توی تاریکی این ور و اون ور می‌دویدند و نمی‌دانستند چه باید بکنند. ناگهان پای راست آقایِ «فقطمن» رفت روی دم بچه‌گربه و پای چپش رفت روی گردن یکی از غازها. صدای جیغ وحشتناک بچه‌گربه و قاقای گوش‌خراش غاز به هوا رفت. نقره‌خانم از ترس جیغ کشید و به طرف در دوید. در را باز کرد و فرار کرد. باز شدن در همان و فرار بزرگ حیوانات همان!

حیوانات بیچاره با ترس و لرز توی راهرو، راه‌پله‌ها و طبقات آپارتمان پخش شدند. هر جا که دری را باز می‌دیدند می‌چپیدند تو. قورباغه‌ها رفتند توی خانه‌ی خانم سلامتیان که خیلی زن بهداشتی و سوپر پاستوریزه بود و بعد پریدند روی مبل‌ها و...

غازها رفتند توی خانه‌ی شاپورخان که بنده‌ی خدا مدتی بود افسردگی شدید داشت و از هر جور صدایی بدش می‌آمد...

کلاغ‌ها...

همسایه‌ها جلو درِ خانه‌ی آقایِ «فقطمن» جمع شدند:

-آخه مرد حسابی...!

- چه‌قدر شما بی...!

‌- آخه مردم‌آزاری هم حدی داره! مگه خُل شدی مرد...!

- مگه این‌جا باغ‌وحشه؟

نقره‌خانم با حرص دندان‌هایش را روی هم می‌سایید و با خشم به شوهر خوش‌ذوقش خیره شده بود. آقایِ «فقطمن» کنار آسانسور روی زمین نشسته بود، سرش را لای زانوهایش برده بود و دست‌هایش را محکم روی گوش‌هایش گذاشته بود و از ترس هیچ چیز نمی‌گفت!

صبح زود آقایِ «فقطمن» یک وانت بار کرایه کرد و تمام حیواناتش را که همسایه‌ها با عصبانیت توی خانه‌اش پرت کرده بودند، سوار کرد، کنار رودخانه رفت و همه را رها کرد. حیوان‌ها تا رها شدند با شادی شروع کردند به خواندن و ساحل رودخانه، دشت و آسمان پر شد از سرود شاد قارقار، قورقور و...

آقایِ «فقطمن» با چشم حسرت به حیوانات نگاه کرد: «بخشکی شانس! ای بی‌هنر چرا ضبط‌تو یادت رفت بیاری؟»

سرش را پایین انداخت و دست از پا دراز‌تر به سوی خانه به راه افتاد. ناگهان! چشم‌های خسته و خواب‌آلودش از شدت تعجب و خشم چهارتا شد؛ شانس‌قلی لای علف‌های کنار رودخانه دراز کشیده بود و ضبط‌صوت عهد بوقش را به شاخه‌ی درخت سنجد آویزان کرده بود و موسیقی طبیعت ضبط می‌کرد.

CAPTCHA Image