داستان / رودست

نویسنده


از چند ماه پیش در اداره‌ی بابا پیچیده بود می‌خواهند به کارمندها کارت اعتباری بدهند. پچ و پچ‌ها همین‌طوری ادامه داشت تا بالأخره کارت‌های پنجاه‌هزار تومانی را بهشان دادند.

شب، وقتی بابا برگشت، با گردن افراشته و سینه جلو داده کارت را میان کف دست نگه داشت و یکی‌یکی از مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی ما گذراند.

مامان با چشم‌های گردشده کارت را قاپید و درحالی‌که کمی صدایش می‌لرزید گفت: «آی، آی، آی، ببینمش!» و شروع کرد به بررسی کارت.

به‌جز «کامبیز» که در قنداقش مشغول استراحت بود، ما دوتا مامان را دوره کردیم و با شور و اشتیاق و جیغ و جاق برای گرفتن کارت از دستش بپربپر می‌کردیم.

بابا که هیچ‌وقت طاقت شلوغ‌بازی‌های ما را ندارد کارت را از دست مامان گرفت و تشر زد: «ساکت! این فقط یه کارته، یک کارت.» و ادامه داد: «کارت ندیده‌ها!»

من بدون توجه به توپ و تشر بابا پرسیدم: «روش یه چیزایی نوشتن، آره؟»

بابا از سؤالم خوشش آمد. نیشش را باز کرد، با رضایت، درحالی‌که چشم‌هایش نیم‌بسته بود، انگشت سبابه‌اش را روی خطوط برجسته‌ی کارت کشید و با صدایی که از شوق می‌لرزید بلند گفت: «اسم آقاتانه. برجسته‌اش کردن، صاحب کارت معلوم باشه.» و با غرور نوشته‌اش را خواند: «قربان خاک‌پرور.»

و منتظر ماند. قیافه‌اش نشان می‌داد منتظر تشویق و تقدیر و احیاناً قربان صدقه‌ی ما و به‌خصوص مامان را دارد؛ اما برخلاف انتظارش مامان صدایش را کشید: «اووووه! حالا این یه تیکه مقوا چه منفعتی داره؟» بابا به روی خودش نیاورد و گفت: «این یه تیکه مقوا، یعنی پنجاه هزار تومن پول بی‌زبان!» و بی‌اختیار چلپ، کارت را بوسید.

رخشنده با تعجب پرسید: «واقعاً توی این یه ریزه‌جا پنجاه هزار تومن پول جا دادن؟»

بابا پوزخند زد: «نه جانم، نه عزیزم، نه گلم، نه عسلم! این یه کارت اعتباریه؛ یعنی شما دوتا دختر با مامان‌تون، یا پریچهر با مامان‌تون، یا مامان‌تون خودش تنهایی، می‌رین خریداتونو می‌کنین، بعدش سر برج از حقوق آقاتان کم می‌شه.»

من با حرارت گفتم: «چه خوب! دیگه پولی به فروشنده نمی‌دیم؟»

بابا همچون معلمی دلسوز مشغول توجیه‌ام شد: «دخترجان، وقتی آقات می‌گه این کارت اعتباریه، یعنی که اعتباریه، یعنی... اعتبار داره. یعنی... چی داشتم می‌گفتم. آهان، یعنی وقتی با مامان‌تون می‌رین بیرون و من باهاتون نیستم، چون کارت توی کیف مامان‌تونه خریداتونو می‌کنین و کارت می‌کشین و برمی‌گردین خونه. بقیه‌اش ماشینیه.»

و آب دهانش را قورت داد و ادامه داد: «دوباره تأکید می‌کنم، دستگاه‌های کارت‌خوان نشانی اداره‌ی آقاتان را دارن. پیغام می‌دن، از حقوق آقاتان کم می‌شه؛ و یک بار دیگر تأکید می‌کنم؛ اصلاً لازم نیست با خودتان پول بردارید. این یه کارت اعتباریه. بازم توضیح می‌خواین؟»

مامان با شعف رو به بابا گفت: «دست اداره‌ی‌تان درد نکنه. شما که نمی‌د‌ونین من از دست سبزی‌فروش و قصاب و بقال و چقال چی که نمی‌کشم. تا حالا بهتون نگفته بودم چقده ازشون حرف شنفتم. اسکناس رو که بگیرن یه هفت‌- هشت‌- ده بار اونو زیر و رو می‌کنن تقلبی نباشه، پاره نباشه، گوشه داشته باشه.» و با گلایه اضافه کرد: «پول کهنه و چسب‌خورده رو که اصلاً قبول نمی‌کنن. انگار مردم دستگاه پول‌چاپ‌کنی دارن یا از قصد بهشون پول پاره پوره می‌اندازن.»

و تازه سر درد دل مامان باز شده بود: «واه واه واه! مگه کسی می‌تونه سوار تاکسی بشه. یا باید پول خرد داشته باشی یا بقیه‌ی پولت رفته توی جیب راننده.»

بابا کش و قوسی به کمرش داد و گفت: «روز جمعه با مامان‌تان می‌ریم خرید. اون‌جا یادش می‌دم باهاش کار کنه.» و درحالی‌که کارت را به مامان داد، افزود: «حواس‌تون بهش باشه. توی اداره اعلانیه زدن اکیداً المثنی صادر نمی‌شود.» و به طرف بیرون به راه افتاد، اما انگار چیزی یادش افتاد، چون برگشت: «این کارت‌ها رمز داره. رمز رو اداره صادر می‌کنه. ماشین رمز رو می‌گیره و عمل می‌کنه.» و کاغذ مخصوص و محرمانه‌ای که رمز کارت را داشت از جیب درآورد و به مامان داد: «فقط شما و پریچهر رمز رو داشته باشید. حواس‌تان به رمز باشه. اگر رمز لو بره می‌رن کارت رو خالی می‌کنن. اون‌وقتش همه‌ی‌مان خانه‌خراب می‌شیم.»

                                                                          *

روز جمعه، بابا، مامان و من به یک فروشگاه زنجیره‌ای بالای شهر رفتیم. بابا صاف رفت خودش را به صندوقدار معرفی کرد: «بنده قربان، قربان خاک‌پرور هستم. غرض از مزاحمت خرید از فروشگاه شما؛ البته به اتفاق خانواده با استفاده از کارت اعتباری است که اخیراً از طرف اداره در اختیار کارمندان محترم قرار گرفته است.»

فروشنده که مرد چاق و خپلی بود نگاه سریعی به کارت، سپس به بابا و ما انداخت و گفت: «خریدت که تموم شد برگرد بیا همین‌جا کارت بکش. از قیافه‌ات معلومه از اون کارت پنجاه‌تومنی‌ها باشه!»

بابا برای این‌که زهر حرف صندوق‌دار را گرفته باشد رو به مامان برگشت و با تحکم پرسید: «رمز کارت که یادتون مونده؟» به جای مامان من جواب دادم: «من، من، من از برم.» مامان هم چشم‌هایش را ریز کرد: «ببینم کارت بیشتری‌ها رو خودشون برمی‌دارن، کارت آشغالی‌ها رو می‌اندازن به شما؟»

بابا دستپاچه جواب داد: «اون کارت‌ها تعدادش کم بود. رؤسا از کارمندها درخواست کردن ازخودگذشتگی کنن تا به چند نفر مستحق برسه. ما هم روی‌شان را زمین نینداختیم.»

با این حرف اخم مامان باز شد و با تحسین بابا را نگاه کرد: «جدی!»

صندوق‌دار که مثل این‌که بدش نمی‌آمد رخی نشان بدهد گفت: «اون کارت‌ها مخصوص مدیراس. صدتومنیِ؛ اما کارت شما از این اعتباری‌هاس. از اینا که از عرض کم و به طول اضافه می‌کنن!» سپس با لحنی موذیانه رو به بابا کرد: «مرد حسابی زن و بچه‌ات رو این همه راه کشوندی تا این‌جا واسه پنجاه تومن؟» و برّ و برّ نگاهش کرد.

بابا کنف‌شده من و مامان را به طرف غرفه‌ها راند. به غرفه‌ی تنقلات که رسیدیم، ایستادم و طوری که بابا متوجه نشود صورتم را به طرف صندوق‌دار برگرداندم. دیدم روی صندوقش خم شده و دارد بهمان می‌خندد. تیز سرم را برگرداندم. بابا برای این‌که جوّ را به نفعش عوض کند از مامان پرسید: «دشت اول‌مان آدامس و چیپس و پفک باشد.» و با خنده اضافه کرد: «بچه‌ها می‌میرن واسه چیپس و پفک.» و ادامه داد: «حتی پریچهرم از این چیزا دوس داره، نه خانم؟»

با حالت قهر گفتم: «مگه من بچه‌ام سرم رو با این چیزا گول بمالین.» و به راه افتادم. مامان دنبالم آمد و شروع کردیم به چشم دواندن به اجناس و پرس‌وجوی قیمت‌ها. بابا هم به ناچار دنبال‌مان کشیده شد. کمی بعد با هیجان آستین مامان را کشیدم: «من اون روسری رو می‌خوام. اوناهاش، طبقه‌ی بالا، می‌بینی، واسه‌ی رخشنده‌ام اون مانتو سبز پسته‌ای مناسبه. بهش می‌آد.» و با انگشت و حرکت چشم و ابرو روسری و مانتو را نشان مامان دادم.

وقتی مامان قیمت‌شان را شنید گره کوری به ابرویش داد: «چه خبره! همینو می‌شه به نصف قیمت از محل خودمون بخریم.»

فروشنده که مرد دیلاقی بود مؤدب جواب داد: «این‌جا سیستمش فرق می‌کنه. جنسامون یکه، قیمتا هم استاندارده.»

فروشنده که داشت از جنس‌هایش تعریف می‌کرد من پیش خودم مشغول حساب‌کتاب بودم که با خرید روسری و مانتو چه‌قدر از اعتبار کارت می‌پرد. از آن طرف قیافه‌ی مامان داد می‌زد از بابت قیمت‌ها رضایت ندارد؛ منتها بدش نمی‌آید چند قلم جنس گران بخرد و به در و همسایه و دوست و آشنا نشان بدهد. من هم پایم را کرده بودم توی یک کفش که همان روسری را می‌خواهم. بابا مثل کسی‌که مغز شرلوک هلمز را توی کاسه‌ی سرش جای داده باشند شروع کرد به پرس‌وجو از قیمت اجناس. مامان قیمت سیر تا پیاز تا پژو پرشیا را بلد بود، منتها قیمت‌های محل خودمان را.

بابا، پس از بازجویی مفصلش، حساب کرد اگر با کارت خرید کنیم چه‌قدر خرج و مخارج روی دست‌مان می‌آید؛ و اگر بدون کارت خرید کنیم چه‌قدر خرج و مخارج روی دست‌مان می‌ماند. من فکر می‌کردم همه‌ی هدفش این است اصلاً خرج و مخارج مانتو و روسری روی دستش نیاید. من به حرف‌های بابا با دقت گوش کردم و در پایان خیلی محکم و مصمم گفتم: «برای دشت اول به همان روسری و مانتو رضایت می‌دهیم.» و مامان هم با تکان دادن سر پشتیبانی کرد.

بابا پا به پایی کرد و وقتی دید ناچار است با صدایی لرزان گفت: «این دفعه‌ی آخره که لی‌لی به لالای‌تان می‌گذارم.»

بعد از خرید چند قلم خرده‌جنس مثل کبریت، کیسه فریزر، زردچوبه، کالباس و سوسیس اعتبار کارت ته کشید. عوض آن غرغرهای مامان شروع شد: «چرا مث ماست وایسادین تا توی روز روشن حق‌تون رو بخورن؟... اونایی که کارت صدتومنی می‌گیرن شکم دارن ما نه؟... توی این دوره زمونه پنجاه تومنم شد پول؟... اینام واسه‌ی خودشون خوب دکون دستکی راه انداختن جنس ده تومنی رو قالب می‌کنن صد تومن... بذار پام به خونه برسه اگه به آقایوسف بقال نسپردم، یکی از این دستگاه‌ها راه بندازه تا جنس رو دوبله سوبله نخریم و...»

من که از بابت خرید روسری قند توی دلم آب می‌شد گفتم: «شایدم از این دستگاه‌ها توی محل ما هم باشه، ولی ما خبر نداشته باشیم.» و حدسم درست از آب درآمد. چند خیابان پایین‌تر از ما سوپری «باباحیدر» از آن دستگاه‌ها داشت.

                                                                          *

دو- سه‌ماه بعد، وقتی شب بابا به خانه برگشت دید مامان حسابی تحویلش می‌گیرد.

با تعجب پرسید: «خبری شده؟»

مامان با صدای محبت‌آمیز گفت: «حالا شما بفرمایین خستگی در کنین تا من واستون چایی و میوه بیارم.» او که رفت بابا با اشاره‌ی چشم و دست از من پرسید چه خبر شده. خودم را زدم به آن راه و با اشاره بهش فهماندم من بی‌خبرم.

مامان که برگشت کنار بابا نشست و گفت: «تا شما چایی‌تون رو می‌خورین من براتون خیار پوست می‌کنم.» و در حین خیار پوست‌ کندن گفت: «امروز صبح زنگ زدن. پس‌فردا عروسی گلابتونه. مراسمش توی سالن برگزار می‌شه. کارت دعوت‌شو فردا میارن دم منزل. خواستن قبل از رسیدن کارت خبردار باشیم.» و ادامه داد: «پس چرا میل نمی‌کنین؟» بابا چایی‌اش را هورت کشید.

- خب، با این لباسای رنگ و رو رفته که نمی‌شه رفت جایی. چند سال آزگاره نه خودم لباس درست و حسابی به تنم دیدم، نه بچه‌هام.»

من هم گفتم: «شانس‌مان گفته هم یه عروسی می‌ریم هم لباسامون رو نونوار می‌کنیم.»

هنوز حرف ما تمام نشده بود که چایی تا حلق بابا را سوزاند و سرفه‌کنان از جایش پرید. اصولاً هر وقت حرف خرج و مخارج به میان می‌آید چایی حلق بابا را می‌سوزاند، سرفه می‌زند و کلیه‌هایش فعال می‌شوند. وقتی برگشت با اخم‌های در هم گفت: «اولندش هرچی از حقوق و مساعده‌ی این برج مونده توی کیف و جیب شماس. دومندش حالا کو تا عید. سومندش رفتن به عروسی دختر کوچیک پسرعمه‌ی شما نه‌تنها واجب نیست بلکه حرام اندر حرام است. چهارمندش همه می‌دانند من از این قر و قمبیل‌بازی‌ها هیچ خوشم نمی‌آید.»

با این حرف، مامان و من و رخشنده بنای داد و فریاد و اعتراض را گذاشتیم که مگر ما چیِ‌مان از دیگران کمتر است و این حرف‌ها. بابا هم کوتاه نیامد و بنای کلفت‌کردن صدا و تشر زدن به من و رخشنده را گذاشت. کار داشت به جاهای باریک کشیده می‌شد که با تصمیم مامان برای تحریم و بایکوت بابا غائله ختم شد. این قضیه ادامه داشت تا شب عروسی که قهر مامان و لال‌بازی ما ادامه داشت. شب عروسی هم بدون بابا رفتیم و وقتی برگشتیم بابا خودش را به خواب زده بود.

                                                                          *

آخرهای برج که طبق معمول کفگیر به ته دیگ خورده بود بابا از مامان خواست کارت را بیاورد تا با آن خرید کند. همین‌که اسم کارت آمد رنگ مامان پرید و این دست و آن دست کرد و بهانه آورد و که نمی‌داند کجا گذاشته و از این حرف‌ها.

بابا که داشت دیرش می‌شد و پابه‌پا می‌شد به مامان گفت: «این جنگولک‌بازی‌ها چیه که درمی‌آوری. برو کارت را بیار؛ وگرنه امشب بی‌شام می‌مانیم و با شکم گرسنه می‌خوابیم.»

مامان به من اشاره کرد کارت را بیاورم. کارت را که به بابا دادم نفس راحتی کشید و داشت آن را در جیبش می‌گذاشت که مامان با لبخند معنی‌داری گفت: «بیخود خودتون رو خسته نکنین. خالیه. فروختمش به چهل و پنج تومن به مستوره‌خانم. شما که لباسای شب عروسی من و بچه‌ها رو ندیدین، برم بیارم ببینین؟»

CAPTCHA Image