داستان / چوپان دروغ‌گو

نویسنده


چوپان از بس چریدن گوسفندها و غروب آفتاب را تماشا کرده بود، خسته شده بود. نی هم که بلد نبود بزند. با خودش گفت: «چه حالی می‌دهد اگر مردم دِه را سرکار بگذارم.» برای همین از جایش بلند شد. دست‌هایش را دو طرف دهانش گذاشت و با آخرین صدایی که از حنجره‌اش خارج می‌شد فریاد کشید: «آهای! آهاااای! گرگ! گرگ به گله‌ام زده!»

گوسفندها دست از علف خوردن کشیدند، سرشان را بالا آوردند و با تعجب به او نگاه کردند. هرچه چوپان گلویش را پاره کرد و فریاد کشید، خبری از آدم‌های سرکار رفته نشد. خب معلوم است، از بالای کوه که صدا به آن پایین نمی‌رسد!

چوپان که دید داد و هوار کردن غیر از آسیب به حنجره‌اش فایده‌ای ندارد، بلند شد و رفت شهر. یک عدد گوشی تلفن همراه و یک سیم‌کارت خرید. بالای کوه، سر کِیف نشست و به خانه‌ی اهالی روستا زنگ زد؛ اما زِهی خیال باطل! این سیم‌کارت قصد آنتن دادن نداشت!

چوپان یک جفت کفش آهنین به آهنگر سفارش داد تا برایش بسازد. کفش‌هایش را پوشید و به مخابرات منطقه‌ی مربوطه رفت. آن‌قدر از این اتاق به آن اتاق رفت تا کف کفش‌هایش کاملاً سابید. آن وقت بود که مسؤولین محترم مربوطه با تقاضایش برای نصب یک عدد آنتن تلفن همراه روی کوه موافقت کردند. درست است که چند ماهی کار و زندگی‌اش را به امان خدا رها کرد، اما به نتیجه‌اش می‌ارزید. وقتی چوپان اولین پیام کوتاهش را برای کدخدا فرستاد، اشک توی چشم‌هایش حلقه زده بود .

چوپان صبر کرد، صبر کرد تا تمامی اهالی روستا جوگیر شوند و دانه‌دانه بروند گوشی همراه بخرند. بعد در یک فرصت مناسب نقشه‌اش را پیاده کرد، یک پیامک نوشت و برای همه سند تو آل کرد: «یک گرگ گنده‌ی وحشی پشت صخره کمین کرده. من و گلّه‌ام در معرض خطر هستیم، فقط اندازه‌ی همین پیامک شارژ داشتم، برام شارژ بفرستین تا زنگ بزنم یکی بیاد کمکم! من و گوسفندهام خیلی ترسیدیم! کمک! کمک! هم‌اکنون به شارژ شما نیازمندیم!» اما هر چه نشست خبری از شارژ نشد؛ حتی یک نفر زنگ نزد حال او و گله‌اش را بپرسد؛ چون همه به شارژهای‌شان احتیاج داشتند. خون، خون چوپان را می‌خورد، رنگ صورتش عین لبو شده بود، همه‌اش با خودش می‌گفت: «حال همه‌ی‌تان را می‌گیرم! خسیس‌ها!» گوسفندها همچنان با تعجب نگاهش می‌کردند .

چوپان دید کاری از پیامک برنمی‌آید، باید دست به جیب ببرد و خرج کند. این بود که در یک روز دل‌انگیز بهاری دست به گوشی برد، شب قبلش توی حمام خیلی تمرین کرده بود تا صدایش را وحشت‌زده کند و تازه خنده‌اش هم نگیرد و بتواند خوب تئاتر بازی کند. زنگ زد به کدخدا: «کمک! کدخداجان، دستم به دامنت! گرگ به گله‌م زده، بدو که غفلت موجب پشیمانی است!» کدخدا گفت: «خوبی؟ کجایی؟ باشه‌باشه الآن کمکت می‌کنم!» و گوشی را قطع کرد. چوپان همان‌جا یک لنگ پا ایستاد. هی ایستاد، ایستاد، اما خبری نشد. دلش می‌خواست کله‌اش را بکوباند به یک تخته‌سنگ که کدخدا زنگ زد: «اصلاً غصه نخوریا! زنگ زدم به آتیش‌نشانی، الآن خودشونو می‌رسونن! نگران هیچی نباش!» چوپان مات و مبهوت سر جایش ماند، توی دلش فحش‌ها و حرف‌های بی‌تربیتی شروع کردند به زیرنویس شدن: «روستای ما که آتش‌نشانی ندارد! مثل این‌که مردم خیلی تلویزیون می‌بینند!»

چوپان از بس فکر کرد خسته شد، نشست و سرش را تکیه داد به یک درخت. احساس می‌کرد همه چیز توی زندگی‌اش تمام شده. دیگر هدفی توی زندگی‌اش ندارد که آن را دنبال کند. با خودش گفت: «باید بروم شهر، یک روان‌شناس خوب پیدا کنم باهاش حرف بزنم. این شکست‌های پشت سر هم بدجوری روحیه‌ام را خراب کرده. اگر الآن به این حالم محل ندهم، پس‌فردا افسردگی می‌گیرم می‌افتم گوشه‌ی خونه.» توی همین فکر و خیال‌ها بود که کم‌کم احساس کرد پشت پلک‌هایش دارد سنگین می‌شود. چیزی نگذشت که به خواب شیرینی فرو رفت. خواب دید که نقشه‌اش گرفته و مردم سر کار رفته‌اند، آمده‌اند بالای کوه و حسابی داد و فریاد راه انداخته‌اند. توی خواب ذوق‌مرگ شده بود؛ اما سرو صدا اجازه نمی‌داد خوب خوابش را ببیند. زیر لب غرولند کرد: «یواش‌تر! ممکنه بیدار شم نتونم بقیه‌ی خوابمو ببینم!» اما سر و صداها دست‌بردار نبودند. بالأخره با اخم چشم‌هایش را باز کرد. صدای بع‌بع گوسفند همه جا را پر کرده بود. یک گرگ گنده‌ انداخته بود دنبال گوسفندهایش. اهالی روستا هم گوشی به دست آن‌جا ایستاده بودند و سخت و هنرمندانه مشغول فیلمبرداری از آن صحنه بودند. چوپان دو دستی توی سرش کوبید و فریاد زد: «وااای! وااااای!» تمام لنز دوربین‌ها به طرفش چرخیده شد.

CAPTCHA Image