داستان / روز اول عید


صبح خروس‌خوان از خواب بیدار شده، لباس‌های نو را تن‌مان کرده و منتظر بابابزرگ بودیم. سه‌تایی با لباس‌های نو و تر و تمیز، هی بالای سر بابابزرگ رژه می‌رفتیم و الکی صدا درمی‌آوردیم تا بیدار شود. روز اول عید بود، ذوق داشتیم. هر چه اکبر و اصغر از خودشان صدای جک و جانور درآوردند، بابابزرگ بیدار نشد که نشد؛ ولی در عوض مادرمان صدایش درآمد که:

- چه خبرتونه؟ این‌جا خونه‌س یا باغ وحش؟ درد بگیری اکبر، چرا نمی‌ذاری بخوابیم؟ الآن باباتونو صدا می‌زنم.

من از ترس بابا همان‌طور با لباس نوی مهمانی چپیدم زیر پتو. اکبر با این‌که از من کوچک‌تر بود هیچ ترسی از بابا نداشت. از همان جا داد زد:

- خیر سرمون امروز عیده‌ها!

- عیده که عیده! مگه می‌خوای بری مرده‌شورخونه که این موقع صبح همه رو بیدار کردی؟

بابابزرگ پتو را از روی صورتش کنار زد و گفت: «زهراجان! نفوس بد نزن، روز اول عیدی، شگون نداره.»

هنوز حرف بابابزرگ تمام نشده بود که صدای در بلند شد: تق... تق... تق...

بابا از اتاق آمد بیرون و همان‌طور که خودش را مرتب می‌کرد، دوید طرف در و چند دقیقه‌ی بعد آمد تو:

- زود باشید صبحانه بخوریم بریم.

- کجا بابا؟

- قبرستون.

- کم اسم قبرستون رو بیارید، شگون نداره، چرا نمی‌فهمید؟

- شوخی نکردم آقاجون، جدی گفتم! حاج‌سلیمون بود، همسایه‌ی سر کوچه، مثل این‌که عمه‌اش فوت کرده، امروز اول عیده، کسی رو پیدا نکرده اومده سراغ ما. گفت شما رو هم ببرم که چندتا شعر و نوحه بخونی، بچه‌ها رو هم ببرم برای تشییع که یک کم شلوغ بشه، مهموناشون فردا از شهرستان میان، اینا هم نمی‌خوان مُرده رو زمین بمونه، گفت از خجالت‌مون درمیاد. زود راه بیفتید. فکر کنم پول خوبی بهمون بده.

همه داشتند مامان را نگاه می‌کردند. مامان همان‌طور قوری به دست وسط آشپزخانه خشکش زده بود.

                                                                   ***

مجلس آن‌طورها هم که فکر می‌کردیم خلوت نبود؛ ولی هیچ کس کاری انجام نمی‌داد. انگار آمده بودند مهمانی! همه‌ی کارها را ما انجام می‌دادیم. مراسم تشییع به خوبی انجام شد و نوبت به بابابزرگ رسید. بابابزرگ عاشق بلندگو بود. بلندگو که می‌آمد دستش همه چیز را فراموش می‌کرد. رفت طرف بلندگو. اول دوتا فوت کرد و بعد چشمکی به ما زد و یواش گفت: «بچه‌ها یادتون نره؟»

صدایش توی بلندگو پخش شد؛ ولی این‌قدر مجلس شلوغ پلوغ و به‌هم‌ریخته بود که کسی چیزی متوجه نشد. بابابزرگ شروع کرد به خواندن: «آی‌ی ی‌ی‌ی‌...»

اول از همه بابا زد زیر گریه. اولش آرام بود، ولی یواش یواش صدایش رفت هوا. چنان گریه می‌کرد که برای مرده‌های خودمان همچین گریه‌ای نکرده بود. صدای مردم هم یکی یکی درآمد. بابا همان‌طور که گریه می‌کرد از لای انگشتانش نگاهی به ما انداخت. دید آرام و بی‌صدا نشسته‌ایم. سقلمه‌ی محکمی به من زد و با اخم گفت: «حیف‌نونا! گریه کنید.»

انصافاً بابابزرگ توی تنها چیزی که اصلاً استعداد نداشت نوحه‌خوانی بود. نمی‌دانم این اکبر و اصغر چطوری گریه می‌کردند؟ اکبر که با کتک‌های بابا هم اشکش درنمی‌آمد این‌جا سنگ تمام گذاشته بود. به جای تمام یتیم‌ها و صغیرها داشت گریه می‌کرد. نگاهم به بابابزرگ افتاد. حواسش به من بود و هی چشم‌غره می‌رفت. وقتی دید با چشم‌غره رفتن کار درست نمی‌شود، وسط خواندن گفت:

«محسن گریه کن... گریه کن... گریه کن

برای عمه گریه کن... گریه کن... گریه کن.»

مردم فکر کردند این هم جزء نوحه است. بعد از او با صدای بلند تکرار کردند: «گریه کن... گریه کن...»

سرم را انداختم پایین تا بابابزرگ را نبینم. با خودم فکر کردم چه مراسم آبرومندی شد، حاج‌سلیمان توی عمرش هم همچین گریه‌کن‌هایی ندیده بود. گوش‌هایم را سپردم به بلندگو:

- واقعاً سعادت را می‌بینید؟ روز اول عید فوت کردن سعادت می‌خواهد، نصیب هر کسی نمی‌شود.

یک آقایی داد زد: «دیشب مرده نه امروز.»

- می‌گن دیشب مرده، چه بهتر، روز 29 اسفند روز ملی شدن صنعت نفت. خوش به سعادتش!

- حالا اجازه بدهید حاج‌سلیمان بیاد جلو تا با مرحومه خداحافظی کند. آقایون کمی عقب بایستید. خواهش می‌کنم!

حاج‌سلیمان که آن عقب ایستاده بود سریع آمد جلو، جمعیت هم راه باز کرد تا او راحت‌تر بیاید جلو که ناگهان پایش به سنگی گیر کرد، تلوتلو خورد و با سر رفت توی قبر. صدای خنده‌ی چند نفر از وسط جمعیت بلند شد. نگاهی به اکبر و اصغر انداختم. به زور جلو خنده‌ی‌شان را گرفته بودند. دوباره سرشان را انداختند پایین و صدای‌شان رفت هوا. دیگر معلوم نبود که می‌خندند یا گریه می‌کنند.

- ببینید داغ عمه چه‌کار می‌کنه. علاقه‌ی حاج‌سلیمان را به عمه می‌بینید؟

حاج‌سلیمان زور می‌زد از قبر بیاید بیرون، ولی نمی‌توانست. تمام لباس‌هایش هم خاکی شده بود. چند نفر دستش را گرفتند و کشیدنش بیرون. عصبانی بود. مراسم به هم ‌ریخته بود. یکی می‌خندید. یکی تیکه می‌انداخت. گریه‌ها‌ هم تقریباً قطع شده بود. جنازه‌ی بیچاره هم آن وسط تک و تنها افتاده بود و کسی حواسش به آن نبود. همه آمده بودند جلو تا صحنه‌ی حاج‌سلیمان را تماشا کنند. خودی نشان بدهند تا چیزی گیرشان بیاید. بابابزرگ هر چه زور می‌زد سوزناک‌تر بخواند و مراسم را جمع کند، نمی‌توانست. مجبور شد سر و ته مراسم را بیاورد. بعد از این‌که عمه را به خاک سپردیم مردم تازه یادشان افتاد عید است و شروع کردن به دیده‌بوسی و تبریک عید، آن هم در وسط قبرستان.

بعد از مراسم ما بچه‌ها خندان بودیم و بابا و بابابزرگ عصبانی. بابابزرگ به خاطر آبروریزی هی مادرم را سرزنش می‌کرد:

- هی به این زن می‌گم نفوس بد نزن، مگه حالیش می‌شه؟ راحت تو خونه نشسته بودیما!

البته عصبانیت بابا و بابابزرگ به خاطر این بود که حاج‌سلیمان هیچ پولی نداد. گُفته بود آبروریزی کردید. با بابابزرگ دعوای‌شان شد و بابابزرگ که دید زورش به او نمی‌رسد داد زد: «ان‌شاا... خدا نه تو رو بیامرزه نه اون مرحومه رو. الهی آمین!»

                                                                  ***

فردا صبح هنگام خروس‌خوان با صدای بابابزرگ از خواب بیدار شدیم:

- پاشید بچه‌ها، پاشید بریم عیددیدنی. زود باشید لنگ ظهره!

- بابابزرگ بذار بخوابیم. خسته‌ایم، نکنه دوباره باید بریم قبرستون.

- نگفتم نفوس بد نزنید؟ چرا شما آدم نمی‌شید؟ اون از مادر‌تون که دیروز هی می‌گفت قبرستون قبرستون، این هم از شما.

صدای در بلند شد: تق... تق... تق...

CAPTCHA Image