نویسنده
اگر از من بپرسند، میگویم در دنیا مصیبتی بالاتر از این نیست که عمویی پیدا شود که همکلاسی برادرزادهاش باشد. بله، میدانم چشمهایتان گرد شده؛ ولی این عین حقیقت است و در جهان، در میان چند میلیارد عموی انسانها (میدانم آمار دقیقی نیست، ولی قابل پیشبینی است؛ چون بالأخره توی هر خانوار که دو تا عمو پیدا میشود)، بله، از میان آن چند میلیارد عمو، فقط من یکی، همان آدمی هستم که این مصیبت سرش آمده که با برادرزادهاش همکلاس باشد؛ اما این همه مصیبت نیست، مصیبت بدترش این است که:
1. قیافهی برادرزاده به عمویش، یعنی من کشیده باشد.
2. معلم، مدیر و ناظمها فکر کنند این برادرزاده و عمو با هم برادرند، آن هم برادر دوقلو؛ چرا که لابد برایشان زحمت دارد که به مغزشان فشار بیاورند و این مسألهی ساده را حل کنند که چطور ممکن است یک برادرزاده و عمو همسن و سال هم و همکلاس باشند. خب مسألهی پیچیدهای است دیگر!
3. معلمها، مدیر و ناظمها نهتنها شما را برادر بدانند که مرتب شما دو تا را با هم اشتباه بگیرند و به شما بگویند امیراحسان و به برادرتان بگویند امیرحسام.
4. اسم شما امیرحسام باشد و اسم برادرزادهیتان امیر احسان!
پ.ن.: یادم رفت بگویم این اسمهای ما دو تا هم که دیگر آخر مصیبت است؛ البته بگویم که این مصیبت تقصیر پدرم نیست که همان پدربزرگ امیراحسان باشد، بلکه تقصیر برادرم است، همان پدر امیراحسان. بله، برادرم عشقش کشیده که بعد از تولد من و برادرزادهام، تکنیک به خرج بدهد و اسمهای هر دوتایمان را طوری انتخاب کند تا حتی مادرم هم توی صدازدنمان ما را اشتباه بگیرد؛ البته میدانم که اشتباه گرفتن مادر، برای آدم هزینه و مصیبتی ندارد، فقط در همین حد که من را که امیرحسام سربهزیر باشم با امیراحسان سربههوا عوضی بگیرند، ناراحتکننده است نه بیشتر. مصیبتش آنجاست که معلمها، مدیر و ناظمها ما را با هم اشتباه بگیرند، آن هم موقعی که این اشتباه برایتان خیلی گران تمام شود. مثل دیروز که من بیخبر نشسته بودم سر کلاس که ناگهان در باز شد و آقاصفدر بیآنکه در بزند، در آمد که: «امیرحسام نجاتی دفتر، بیمهطلی! »
هر وقت این آقاصفدر به دانشآموزی میگفت «بیمهطلی»، یعنی یک مصیبت بزرگ در حد تیم ملی در راه است. در چنین شرایطی برای من بهترین کار این بود که از فرصت عوضی گرفته شدن اسمها استفاده کنم و به امیراحسان نگاه کنم که یعنی با تو کار دارند؛ ولی این برادرزادهی ناجنس مرا عمراً شما بشناسید! اگر میشناختید، فکر نمیکردید که این فرصتطلبی من به نتیجهی رضایتبخشی میانجامد.
امیراحسان برگشت و گفت: «مگه نشنیدی؟ با تو کار داره امیرحسام.»
من با درماندگی نگاهی به آقاصفدر انداختم و پرسیدم: «آقاصفدر احیاناً نگفتن امیراحسان؟»
آقاصفدر بیآنکه به معلم ریاضیمان که ایستاده بود هاج و واج نگاهمان میکرد، اعتنایی کند، آمد جلو من ایستاد و گفت: «امیراحسان کیه؟ یعنی من با این هیکل و سند و سال فرق آبی و گوجهای را نمیفهمم امیرحسام نجاتی؟ بلن شو بیمهطلی!»
بگذارید داستان را از جلوترش برایتان بگویم. دیدم دیروز از مدرسه که میرفتیم، امیراحسان یکدفعه مهربان شد و آمد گفت: «عمو وایستا با هم بریم.»
از عمو گفتنش شستم خبردار شد که کاسهای زیر نیمکاسهاش است. آخر شما این امیراحسان را نمیشناسید، سرش برود به من نمیگوید عمو. این هم از آن مصیبتهای دیگر من است که برادرزادهام برایش افت دارد که به من بگوید عمو. با اینکه همهی برادرزادههای دیگر عالم، با افتخار به عمویشان میگویند عمو؛ اما این امیراحسان که خیال میکند از دماغ فیل افتاده، به من عمو نمیگوید که هیچ، امیرحسام نمیگوید که هیچ، فقط میگوید حسام، آن هم اگر مهر برادرزادگیاش گل کرده باشد؛ وگرنه در اغلب موارد میگوید: «هووی...» که من هر جای عالم که باشم، میفهمم امیراحسان کارم دارد.
بگذریم، گفت: «عمو، دیگه از امروز میخوام بهت بگم عمو. مگه تو چیت از عموهای دیگهی عالم کمتره که نگم بهت!»
من چپکی و مشکوک نگاهش کردم و گفتم: «باز چی تو کلهات داری آقااحسان؟»
آمد دستش را انداخت روی شانهام و با مهربانی حالبههمزنی گفت: «کی؟ من؟ اونم برای عموحسام جون جونیِ خودم!»
خلاصه تا برسیم خانه، من ابله را راضی کرد که فردا پیراهنهایمان را عوض کنیم و من پیراهن آبی او را بپوشم و او پیراهن نارنجی مرا.
صرفنظر از سادهلوحی و ابلهی خودم، من هم بدم نمیآمد که پیراهن آبی امیراحسان را بپوشم و بروم مدرسه. بیخبر از آن که فردا چه مصیبتی در انتظار من است.
توی دفتر نزدیک 6 یا 7 دقیقهی تمام ناظممان در حالی که خطکش توی دست، دستهایش را به پشت قلاب کرده بود، مثل این فیلمهای خفن، قدم میزد و صدای تقتق کفشش دلم را مثل سیر و سرکه میجوشاند.
گفت: «که اینطور؟»
گفتم: بله!
گفت: «ساکت! چرا دیروز رفتی شیلنگ همهی دستشوییها را باز کردی، بردی انداختی توی استخر؟»
گفتم: «کی؟ من آقا؟ به جون شما، به جون خودم، به جون مادرم، من دیروز اصلاً دستشویی نرفتم!»
- نرفتی؟ که اینطور؟... آقاصفدر! آقاصفدر!
آقاصفدر سریع آمد توی دفتر: «بله آقا، امرِ فرمایش؟»
- اینکه میگه دیروز نرفته دستشویی.
آقاصفدر آمد جلو و چشمهایش را درشت کرد و گفت: «نرفتی دستشویی آبدزدک؟ پس کی بود التماس میکرد که من امتحان دارم منو فردا ببر دفتر... مگه خودت نگفتی اسمت امیرحسام نجاتیه آبدزدک؟»
من شستم خبردار شد. گفتم: «آقا به خدا ما نبودیم. امیراحسان بوده آقا!»
آقاصفدر عصبانی شد: «یعنی میگی من با این هیکل ورزشکاری، فرق لباس آبی و گوجهای را نمیفهمم آبدزدک!»
مصیبت بدتر از این نمیشد. آخر کدام برادرزادهای است توی عالم که این همه مصیبت آن هم با نقشه سر عمویش بیاورد.
به التماس افتادم، گفتم: «آقا به جون شما ما نبودیم، احسان بوده، این پیرهنم اون داد به من!»
این دفعه آقای ناظم عصبانی شد و گفت: «ساکت! به جون خودت قسم بخور! کسی که به برادر خودش رحم نکنه و بخواد برای فرار از مجازات اونو بفرسته پای چوبهی دار، جون بقیه براش اهمیت داره؟»
گفتم: «آقا اون برادرم نیست، برادرزادمونه آقا!»
گفت: «بفرما! برای فرار از مجازات برادریتونم انکار میکنی. آقاصفدر! ببرش تمام دستشوییها را بشوره نه به خاطر شیلنگها، اون اهمیتی نداره. به خاطر اخلاق و انسانیت! به خاطر اینکه یاد بگیره برای نجات خودش برادرشو قربانی نکنه... مثل اون شامپانزهای که برای فرار از گرمای زمین بچههاشو رو زمین گذاشت و وایستاد روشون تا پاش نسوزه... زود بیرون!»
وقتی داشتیم میرفتیم بیرون، آقاصفدر با تحقیر نگاهم کرد و گفت: «حیف شامپانزه!...»
حالا قبول کردید در دنیا مصیبتی بالاتر از این نیست که عمویی پیدا شود که همکلاسی برادرزادهاش باشد؟
ارسال نظر در مورد این مقاله