دلتنگی‌های یک دهه‌ی شصتی / پول عیدی

نویسنده


دلتنگی‌های یک دهه‌ی شصتی

دهه‌ی شصت شمسی دهه‌ی پرتلاطمی بود. دهه‌ا‌ی که نسلی از آن سر برآورد که با الگوهای متفاوت با دوره‌ی پیش و پس خود بود. انگار انقلاب، ناگهان هیاهو و سر‌و‌صدای تکنولوژی غربی و شرقی را به سکوت محکوم کرد!

شعار نه شرقی و نه غربی برای اولین‌بار به خاطر جنگ هشت‌ساله در تاریخ ایران از شعار درآمد و عملی شد. جنگ، فرصتی هشت‌ساله را برای تحقق آرمان‌های انقلاب فراهم آورد. این همه با معجزه‌ی دیگری هم همراه شده بود و آن نهادینه شدن «اخلاق» بود.

بی‌هیچ اجباری، مفاهیمی مانند راست‌گفتاری و پاک‌دستی، ارزش‌های نهادینه شد؛ آن هم در شرایطی که فشارهای اقتصادی زمان جنگ و تحریم و محدودیت‌ها بر مردم فشار می‌آورد؛ امّا همین ارزش‌ها نه‌تنها ضدارزش نمی‌شد، بلکه روزبه‌روز بر نفوذ معنوی آن‌ها افزوده می‌شد.

دوره‌ای بود که خدا در نگاه مردم، گفتار مردم و اندیشه‌ی مردم جاری بود. حالا بعد از گذشت بیش از ربع قرن، زمان یادآوری آن خاطرات رسیده است.

پول عیدی

پُر نونوارم، سلام!

امروز صبح با ذوق و شوق لباس‌های عیدت را تنت کردی تا با هم به عیددیدنی برویم. این‌جا که امسال آمده‌ایم جایی است که من همراه باباجون و مامان‌جون‌- پدربزرگ و مادربزرگ‌- بیش‌تر سال‌ها می‌آمدیم.

روستایی پرقدمت در جنوب خراسان به نام ارسک؛ البته چند سالی است که تبدیل به بخش شده است. اسمش را احتمالاً بین صحبت‌های من و مامانی‌ات زیاد شنیده‌ای.

وقتی که صبح از خانه پای‌مان را بیرون گذاشتیم باران می‌آمد و کوچه‌ها گل و شُل بود و جابه‌جا آب از سر ناودان‌ها توی کوچه‌- خیابان راه افتاده بود.

اولین سؤالت این بود که چرا این‌جا آسفالت نیست؟ این بویی که توی کوچه‌ها پیچیده، بوی چیست؟ پاسخ سؤال اولت را من 25 سال است که نیافته‌ام! ظاهراً برای مسؤولین آسفالت کردن این‌جا سخت‌تر از تبدیل کردن یک روستا به بخش بوده است!

اما این بو را هر وقت از پدربزرگت می‌پرسیدم، می‌گفت: «بوی موی جولیان آید همی/ یاد یار مهربان آید همی!» و آهی هم آخرش می‌کشید و این بو را با لذت به درون ریه‌هایش می‌کشید. برای من که قانع‌کننده بود. خلاصه‌اش می‌فهمیدم که «بوی جوی مولیان» است. حالا این‌که جولیان کی هست و با باباجون چه نسبتی داشته‌اند و آیا از این رابطه، مامان‌جون هم خبر داشته است، پیشنهاد می‌کنم از مامان‌جون بپرسی و بعدش هم سریع عقب بنشینی به تماشای جرّ و بحث پیرمرد و پیرزن. فکر کنم هنوز هم باباجون از پاسخ دادن شانه خالی کند و مامان‌جون با زبلی دنبال حرف کشیدن در مورد خانم «جولیان» از باباجون باشد. دلیل مشکوک بودن مامان‌جون به این رابطه‌ی ندیده میان باباجون و خانم جولیان هم تنها همان «آهی» است که باباجون بعد از خواندن این یک بیت شعر می‌کشد!

بین دهه‌ی شصت با الآن هیچ فرقی در این نیست که لباس‌های عید به راحتی آب خوردن، گِلی می‌شوند و کفش‌های نوی عیدانه‌ای را که ماه‌های سرد زمستان به امید به‌پا کردن آن‌ها پشت‌سر گذاشته بودیم، گِل‌های چسب‌ناک می‌پوشاند.

زیر باران رفتن من در آن سال‌ها نه برای بوییدن بوی موی جولیان بود و نه برای خیس شدن شاعرانه زیر باران؛ اصلاً دلیل معنوی این‌طوری نداشت. اتفاقاً خیلی هم مادی بود. فقط برای گرفتن عیدی بود.

رقابتی بین من، پسرعموها، پسرعمه‌ها و پسرخاله‌ها بود؛ برای بالا بردن میزان عیدی. صبح همه با هم از درِ خانه به همراه والدین‌مان بیرون می‌رفتیم. در ابتدا به خانه‌هایی سر می‌زدیم که بزرگ فامیل بودند. عیدی که می‌دادند هم بین همه‌ی ما مشترک بود؛ یک ده‌تومانیِ صاف و نوی تانخورده، یک سکه‌ی پنج‌تومانی، یک اسکناس بیست‌تومانیِ آبی، یک پنجاه‌تومانی. این آخری را فقط باباها به بچه‌های‌شان می‌دادند. تا این‌جا میزان عیدی‌ها، میان من، پسرعموها، پسرعمه‌ها و پسرخاله‌ها تقریباً یک‌سان بود؛ اما رقابت واقعی از جایی شروع می‌شد که سراغ فامیل‌های غیرمشترک یا فامیل‌های درجه‌ی دو و سه می‌رفتیم.

از دهان‌مان نمی‌افتاد: «وقت گل صنوبره، عیدی ما یادت نره!»

به هر بزرگ خانواده‌ای که می‌رسیدیم زیر نگاه سنگین و چشم‌غره‌ی باباجون و مامان‌جون این شعر را می‌خواندم و عیدی طلب می‌کردم. گاهی موفق می‌شدم و گاهی هم به شکلاتی و یک مشت نخود، کشمش و نقل رضایت می‌دادم. گاهی هم آن فامیل دورِ بخت‌برگشته که از رقابت من با پسرهای فامیل بی‌اطلاع بود فقط یک لبخند خشک و خالی تحویلم می‌داد. از این‌جا وارد فاز آویزان‌شدن می‌شدم و معمولاً هم ضمن خجالت باباجون بالأخره پولی دشت می‌کردم.

بالأخره این لباس نو پوشیدن محاسنی داشت؛ یکی همین نمایاندن عید نوروز و فروکردن آن در چشم بزرگ‌ترها و بیرون کشیدن اسکناس‌های نوی تانخورده از جیب و کیف بود.

شمردن پول‌ها معمولاً بعد از هر بار عیدی گرفتن جدید اتفاق می‌افتاد. با این همه سفارش، آخرش کم می‌آوردم. وقتی هم که دست بر قضا اضافه می‌آوردم آن‌قدر ناباورانه می‌شمردم تا این‌که آخرش کم می‌آوردم! باورت نمی‌شود، هنوز هم که اسکناس نو می‌بینم هوس می‌کنم هی بشمارم‌شان.

این رقابت در انتهای عید به جایی می‌رسید که هیچ بزرگ‌تری نمی‌خواست بچه‌ای را ببیند. به مسجد روستا که همه برای نماز جمع می‌شدند، می‌رفتیم و هی چشم می‌دراندیم تا مبادا بزرگ‌تری از زیر تیغ ما به سلامت گذشته باشد!

بعد از این مرحله، به‌رخ کشیدن عیدی شروع می‌شد. این مرحله در ابتدا گروهی بود و بعد وارد مرحله‌ی حذفی می‌شد. بالأخره یکی را پیدا می‌کردم که از من عیدی کم‌تر گرفته باشد و هی بهش پز بدهم که عیدی من از تو بیش‌تر است!

سالی آمد که باباجون نبود و رفته بود جبهه. این سال را خوب یادم هست که نه مامان‌جون دل و دماغ درست و حسابی برای عیددیدنی داشت، نه من. مسافرت را با باباجون آمده بودیم؛ ولی به محض رسیدن، باباجون را به جبهه فراخوانده بودند. تا صدای مارش حمله‌ای از بلندگوی مسجد یا رادیویی شنیده می‌شد، دلم هُری می‌ریخت. تازه متوجه صداهای دور و برم می‌شدم. صدای قرآن و تشییع جنازه‌ی شهید توی عیدنوروز. انگار تا آن موقع کر و کور بودم!

آن سال‌ها دم عید قلک‌های پلاستیکی به ما می‌دادند که برای کمک به جبهه موظف بودیم پر از پول کنیم. قلک‌ها هر سال به شکلی بود؛ یک سال به شکل نارنجک، سال بعد به شکل ناو جنگی و سال بعد به شکل تانک‌...

سال‌های قبلش هر چی سکه دوزاری (دو ریالی!) و پنج‌زاری پیدا می‌کردم یا از پول دو‌تومانی که به نانوا می‌دادم اضافه می‌آمد به عوض اسکناس‌هایی که باباجون و مامان‌جون برای کمک به جبهه به من می‌دادند، می‌انداختم داخلش تا حسابی سنگین شود و جایی برای انداختن اسکناس نداشته باشد؛ اما سالی که باباجون عیدنوروز جبهه بود بدجوری دلم گرفته بود. احساس تنهایی می‌کردم. برای سلامتی‌اش هر چی عیدی، از اسکناس و سکه جمع کرده بودم، بی‌کم و کاست توی قلک ریختم و دادم مدرسه.

شکر خدا باباجون سالم از جبهه برگشت و هنوز سایه‌ی او و مامان‌جون روی سر تو، من و بقیه‌ی خانواده هست.

هنوز هم بوی کا‌هگل نم‌خورده‌ی بارانی، من را مثل باباجون حالی به حالی می‌کند و خدا را شکر می‌کنم که هنوز پشت‌بام کاه‌گلی وجود دارد و کف کوچه‌های روستای دیروز و بخش امروز را آسفالت نکوبیده‌اند!

CAPTCHA Image