آسمانه/لنز دوربین

نویسنده



می‌نشیند روی یک صندلی، می‌ایستم رو‌به‌رویش!
سعی می‌کند عادی باشد، مثل همیشه...
رنمی‌شود!
در دلم می‌گویم: «باز شروع شد!»
و یواشکی می‌خندم...!
او ولی حواسش اصلاً به من نیست. گیج اوضاع خودش است! گیج این‌که چطور بنشیند؛ که دست‌هایش چه حالتی داشته باشند بهتر است؛ یا این‌که اگر سرش کج باشد، عکسش طبیعی می‌افتد یا نه؟
کلی طول می‌کشد که اعلام آمادگی‌اش را بشنوم که بگوید:
«تا خراب نشده بگیر! زود باش!»
این را که می‌گوید تازه نگاهش متوجه من می‌شود...
و مبهوت می‌شود از این‌که چرا عکس‌العملی نشان نمی‌دهم نسبت به اضطرابش!
بعد از چند لحظه، بدون این‌که ژستش خراب شود می‌پرسد:
«یا نمی‌شنوی، یا منصرف شدی... حالا کدومش؟»
آرام نگاهش می‌کنم و می‌گویم: «هیچ کدوم!»
و بی‌معطلی می‌روم پشت دوربین.
 از دریچه‌ی دوربین می‌توانم سردرگمی‌کودکانه‌اش را حس کنم،
که مردد است بین گفتن سیب و هلو...!
یک لحظه دلم برایش می‌سوزد‌...
و همین‌طور که نگاهش می‌کنم، آرام به خودم می‌گویم: «نه سیب‌... نه هلو‌... و نه هیچ چیز دیگری! دوستی بیش‌تر از همه به صورتت می‌آید!»


اقرار
زمان خوبی نیست برای گفتن این حرف! اما قبل از این‌که برسی باید بگویم: «لطفاً از همان راهی که آمده‌ای، برگرد عزیزم!»
حق بده به من! آخر فکرش را بکن! روزی چشمم را باز کنم ببینم بالأخره رسیدی به من. ببخشید! من رسیدم به تو.
... و حاصل این ناگهان بی‌مقدمه، حتم دارم می‌شود ضربدری بزرگ روی تنهایی‌ها!
ببخشید! اگر تنهایی‌ام پر از با تو بودن بشود، دیگر بهانه‌ای نمی‌ماند برای دوست ماندن!
روزی که تصمیم گرفتم دچار حالت دوست داشتن کسی مثل تو بشوم، تو، تنها خواسته‌ام نبودی...!
جا نخور!
من با قبول این واقعیت برای محبت کردن انتخابت کردم که تو هیچ‌وقت برای من نخواهی بود... و آن وقت است که تنهایی‌ها آمیخته می‌شوند با حسرتی که بوی خاک خیس‌خورده می‌دهد...!
باز هم می‌گویم: «همان جایی که هستی بمان لطفاً! بگذار دوری و دوستی کار خودش را بکند؛ حتی اگر به قیمت گریه تمام شود...»
به هر حال... لطفاً برای بی‌تو بودن‌هایم ارزش قائل شو! کسی چه می‌داند؟
به قول تو دوست خودخواهی هستم شاید...!
CAPTCHA Image