این‌جا رو خیلی دوست دارم

نویسنده



صحنه‌ی اول:
(سه دختر دبیرستانی با روپوش‌های سرمه‌ای دبیرستان و مقنعه‌های سفید در بیابان‌های شلمچه ایستاده‌اند. سمت راست صحنه سیم خاردار کشیده شده است. سمت چپ تابلوی کوچکی است که روی آن نوشته شده است: با وضو وارد شوید. انتهای صحنه هم سنگری است که با گونی درست شده است و جلو درِ آن پارچه‌ای سفید آویزان است که رویش نوشته شده است: کجایید ای شهیدان خدایی؟
در طول صحنه‌ی اول رکسانا یک جا ایستاده است، کفش به پا دارد و حرکت نمی‌کند. مهدیه و ریحانه ابتدای ورود کفش‌های‌شان را درمی‌آورند. ریحانه به حالت سجده در خاک می‌افتد و زیر لب زمزمه می‌کند که فقط آوایی شنیده می‌شود. مهدیه هم دوزانو می‌نشیند، خاک را مشت می‌کند و به سمت بینی می‌آورد و می‌بوید.)
مهدیه: این‌جا رو خیلی دوست دارم.
رکسانا: بهتره بگی دوست داشتم!
مهدیه: اصلاً دوست ندارم از فعل ماضی استفاده کنم.
رکسانا: مگه دست خودته؟
(مهدیه می‌ایستد و دست‌ها را باز می‌کند. به آرامی می‌چرخد و در حین چرخش این دیالوگ را می‌گوید.)
مهدیه: آره که دست خودمه؛ ببین بازم می‌گم خیلی دوست دارم و هیچ اتفاقی هم نمیفته.
رکسانا: هر طور دوست داری، تو می‌خوای توی هپروت باشی، میل خودته!
(ریحانه سر از سجده برمی‌دارد و نگاه می‌کند به مهدیه.
ریحانه: بچه‌ها بسه دیگه، حالا که تونستیم بیایم استفاده کنید.
رکسانا: از چی استفاده کنیم؟ هان؟
مهدیه: باز که تو شروع کردی؟ الآن دیگه به نظرم موقعیتی نداری که بخوای از این حرف‌ها بزنی؟
(رکسانا می‌خواهد حرکت کند که نمی‌تواند.)
رکسانا: اتفاقاً الآن باید از این حرفا بزنم.
(مهدیه به پاهای رکسانا اشاره می‌کند.)
مهدیه: بیچاره بسه دیگه، من جای تو باشم عاقلانه فکر می‌کنم.
رکسانا: من هیچ وقت عاقل نبودم؛ اگه عاقل بودم با حرفای شما گول نمی‌خوردم و نمی‌اومدم به این سفر.
(ریحانه کنار رکسانا می‌رود، دست روی شانه‌ی او می‌گذارد و با مهربانی با او حرف می‌زند.)
ریحانه: حالا که اومدی اجرت رو ضایع نکن.
(رکسانا دست او را پس می‌زند و می‌خواهد بیرون برود که باز پاهایش تکان نمی‌خورد.)
رکسانا: کدوم اجر؟ کی می‌خواین دست از این حرفا بردارین؟
(ریحانه در حین صحبت‌هایش می‌نشیند کنار رکسانا و پای او را بغل می‌کند، با دست دیگر خاک را برمی‌دارد و با لذت می‌بوید.)
ریحانه: ببین خواهش می‌کنم آروم باش و یه کم بشین و به موقعیتی که داریم فکر کن!
رکسانا: من موقعیتم بد نبود، شما من رو آوردین این‌جا!
ریحانه: مگه این‌جا بده؟ این‌جا پاک‌ترین جای روی زمینه!
مهدیه: ولش کن ریحانه؛ تا بخوای اون رو متقاعد کنی فرصت رو از دست دادی و باید بریم؛ معلوم نیست چه‌قدر وقت داشته باشیم؛ یکهو دیدی اومدن دنبال‌مون؛ هنوز خوبِ خوب زیارت نکردیم.
ریحانه: آخه حیفم میاد اون رو توی این خیالات رها کنم.
رکسانا: تو نمی‌خواد دلت برای من بسوزه؛ الآن به نظرم خودت بیش‌تر از من احتیاج به دلسوزی داری.
(رکسانا، ریحانه را از خود دور می‌کند.)
ریحانه: اتفاقاً من حالم خیلی خوبه؛ مخصوصاً از وقتی پام رو توی این خاک گذاشتم.
رکسانا: پس باید خیلی پوست‌کلفت باشی.
ریحانه: چرا؟
رکسانا: چون این همون خاکیه که بابات رو ازت گرفت.
 (مهدیه می‌نشیند، خاک‌ها را مشت می‌کند و نشان رکسانا می‌دهد.)
مهدیه: ما نورافکن داریم نیازی به چراغ‌قوه‌ی شما نداریم خانم!
رکسانا: همین دیگه اشتباه شماها اینه که فکر می‌کنید عقل‌کل هستین و حرف هیچ‌کس رو هم قبول ندارین.
مهدیه: ببین اصلاً ما بگیم غلط کردیم تو رو آوردیم دست از سر ما برمی‌داری؟ به خدا الآنه که بیان دنبال‌مون و ما هنوز زیارت نکردیم؛ من که دیگه حرفی با تو ندارم؛ در ضمن کفشاتو دربیار؛ این‌جا حرمت داره.
ریحانه: مهدیه‌جان؛ این‌قدر کل ننداز؛ حق داره؛ اگه الآن توی این وضعیته تقصیر ماست؛ باید قبل از سفر براش توضیح می‌دادیم؛ اما من عقیده دارم الآن هم دیر نیست.
مهدیه: ما خودمون وقت نداریم آخه!
ریحانه: من فکر می‌کنم روشن کردن اون واجب‌تره تا زیارت.
مهدیه: آخه تو خوش‌خیالی، اون درست‌بشو نیست؛ اگه قرار بود درست بشه، الآن دیگه توی این وضعیت باید یک کم خودش کلاهش رو قاضی می‌کرد.
رکسانا: خوب اومدی کلاه رو، مشکل اینه که شماها اگه کلاه سرمون بذاریم، می‌گید جلف‌بازی درآورده! چپ بریم می‌گید چپ رفته... راست بریم می‌گید راست رفته...
مهدیه: چه ربطی داشت آخه؟
رکسانا: ربطش اینه که همه چیز رو از ما گرفتین؛ بعد ما رو میارین توی این خاک‌ها و به یاد اون روزا که یه عده این‌جا معلوم نیست چه کارا می‌کردن، گریه زاری می‌کنین!
(مهدیه هجوم می‌آورد به سمت رکسانا که ریحانه جلوش را می‌گیرد.)
مهدیه: حرف دهنت رو بفهم.
ریحانه: ای بابا مهدیه‌جان! از تو دیگه بعیده، اون موقعیتش رو درک نمی‌کنه، تو دیگه چرا؟
مهدیه: (دلخور) آخه...
ریحانه: (مهدیه را بغل می‌کند.) جان من آروم باش، بش حق بده، اون اصلاً موقعیت من و تو رو درک نمی‌کنه، نمی‌دونه که پدر من و پدر تو و خیلی از آدم‌های دیگه توی این خاک‌ها تک و تنها و دور از خانواده‌هاشون فقط و فقط برای این که امروز اون و بقیه بتونن همین‌طور راحت حرف بزنن چه جونی کندن؟
رکسانا: (با تمسخر و خنده) بابای شما دو تا که توی جنگ نبودن خودتون رو چرا قاطی می‌کنین؟
مهدیه: (باز می‌پرد طرف رکسانا که باز ریحانه می‌گیردش.) آره، بابای ما توی جنگ اصلی نبودن، اما بعد که برای پیدا کردن شهیدهای بی‌نام و نشون اومده بودن این‌جا شهید شدن.
رکسانا: باز گفت شهید؟
مهدیه: (عصبانی) لااله الا الله.
ریحانه: رکساناجان پس چی باید بگه؟
رکسانا: چه می‌دونم؟ شهید کسیِه که توی جنگ کشته بشه.
ریحانه: ببین رکساناجان! این رو می‌دونی که هرکس برای خدا کاری بکنه و در حین اون کار کشته بشه شهید حساب می‌شه، بعدش هم ما با تو بحثی نداریم؛ فقط دل‌مون نمیاد توی این لحظات تو با این افکارت خودت رو نابود کنی؟
رکسانا: (قدری عصبی) تو نابودی رو تو چی می‌بینی؟
ریحانه: یعنی چی؟
رکسانا: (می‌خواهد حرکت کند که نمی‌تواند و داد می‌زند.) من الآن هم نابود شدم! همه‌اش هم تقصیر شما دو تا بود.
مهدیه: اختیار با خودت بود؛ می‌تونستی نیای.
رکسانا: شما من رو توی منگنه گذاشتین؛ من به عقایدتون کاری ندارم؛ جدای از اون حرف‌ها دوست‌تون دارم؛ به غیر شما کس دیگه‌ای نیست توی مدرسه که باهاش جور باشم!
مهدیه: آره جون خودت؛ می‌بینم چه‌قدر ما رو دوست داری که هر چی دهنت درمیاد بارمون می‌کنی!
رکسانا: ببین بحث‌های این‌جوری رو با دوستی قاطی نکن.
مهدیه: چطور می‌شه قاطی نکرد؟ من به بابای تو حرف بزنم خوشت میاد؟
ریحانه: مهدیه! خواهش می‌کنم! پدر رکسانا هم... (به چشم‌های رکسانا خیره می‌شود. رکسانا کنجکاو شده است که ریحانه چه می‌خواهد بگوید. ریحانه حرف را عوض می‌کند) پدرش آدم خیلی خوبی بوده! به پدرش چه‌کار داری؟
مهدیه: چطور اون به بابای ما کار داره؟
ریحانه: اون که به پدر ما بی‌احترامی نکرد، براش سؤال شده بود که من هم براش توضیح دادم.
(کنار سنگر می‌رود و گوش تیز می‌کند. انگار از پشتِ تپه صدایی شنیده باشد تا بالای تپه می‌رود. پشت تپه را نگاه می‌کند و بعد می‌نشیند روی تپه.)
مهدیه: آخه الآن وقت توضیح‌دادنه، من حس می‌کنم دارن صدامون می‌کنن، همه‌چیز رو خراب کردی، نتونستیم درست و حسابی زیارت کنیم.
(ریحانه دست مهدیه را می‌گیرد و می‌آورد کنار رکسانا و دست روی شانه‌ی هر دو می‌گذارد و می‌خندد.)
ریحانه: ایرادی نداره! عوضش هر سه تا با همیم.
(رکسانا دست ریحانه را از روی شانه‌اش برمی‌دارد.)
رکسانا: اما من با شما نمیام!
ریحانه: این چه حرفیه رکساناجان!
رکسانا: آخه من رو اصلاً کسی صدا نکرد.
ریحانه: ما با هم اومدیم با هم، هم می‌ریم.
(مهدیه و ریحانه انگار که صدایی شنیده باشند سرشان را به طرف تپه برمی‌گردانند و به سمت تپه می‌روند. نیمه‌های راه سرک می‌کشند و پشت تپه را نگاه می‌کنند. می‌خندند و برمی‌گردند. رکسانا را که همان‌جا ایستاده و هر چه تقلا می‌کند نمی‌تواند حرکت کند، نگاه می‌کنند.)
رکسانا: شما من رو به زور آوردین، حالا هم خودتون دارین می‌رین و من رو تنها می‌ذارین.
ریحانه: ما تنها نمی‌ذاریمت! تو هم بیا بریم.
(مهدیه بالای تپه می‌رود و دست ریحانه را می‌کشد به سمت خود؛ اما ریحانه میانه‌ی تپه مانده است و به رکسانا نگاه می‌کند.)
مهدیه: ولش کن بابا، بیا بریم، این صدا برای من خیلی آشناست!
(ریحانه همان‌طور که دست راستش را مهدیه می‌کشد، دست چپش را به سمت پایین تپه دراز می‌کند تا دست رکسانا را که دراز شده بگیرد، اما نمی‌تواند.)
ریحانه: ما باید با خودمون ببریمش، رکسانا سعی خودت رو بکن، بجنب دختر...
رکسانا: دست خودم نیست، هر کار می‌کنم نمی‌تونم راه برم!
(مهدیه بالأخره زور می‌شود و ریحانه را یک گام به سمت خود می‌کشد و خودش بالای تپه می‌ایستد و ریحانه هم یک قدمی نوک تپه.)
مهدیه: ای بابا، خوب بیا دیگه!
(ریحانه هنوز دست دراز کرده تا رکسانا را به سمت خود بکشد.)
ریحانه: رکسانا بیا! گم‌مون می‌کنی‌ها، چرا نمیای دختر؟
رکسانا: انگار پاهام قفل شدن؛ خواهش می‌کنم من رو تنها نذارین، خواهش می‌کنم!
(مهدیه می‌رود پشت تپه و ریحانه هم به سوی او حرکت می‌کند تا جایی که فقط سرش از پشت تپه پیداست.)
ریحانه: رکسااااااناااااا!
(رکسانا هر چه زور دارد جمع می‌کند توی پاهایش؛ اما باز هم نمی‌تواند تکان بخورد.)
رکسانا: خواهش می‌کنم من رو توی این بیابون تنها نذارین!
(ریحانه دیگر دیده نمی‌شود و سایه‌ی مهدیه و ریحانه روی پرده‌ی سفید پشت صحنه دیده می‌شود که دارند می‌دوند به سمت بالا.)
ریحانه: رکساناااااا...
رکسانا: ای بی‌معرفت‌ها، این بود رسمش؟ من رو به اصرار آوردین، گفتم که اصلاً هیچ کدوم نریم، گفتم بهتون که این همه راه بریم که چی بشه؟ گوش ندادین، حالا من رو آوردین توی این بیابون رها کردین و رفتین. شما که می‌گفتین می‌خواید بیایید باباهاتون رو ببینید! پس چی شد؟ چرا آخه؟ همون روز که اطلاعیه‌ی راهیان نور رو زدن می‌خواستم از تابلو بردارمش تا چشم شما نیفته بهش! می‌دونستم هوایی می‌شید! لعنت به من که نکندمش! حالا این‌جوری خوب شد؟ خدایا چرا نمی‌تونم راه برم؟
(پدر رکسانا از داخل سنگر بیرون می‌آید.)
پدر: اگه بخوای می‌تونی راه بری دخترم!
رکسانا: (با تعجب زیاد) بابا!
پدر: جونم عزیزم؟
رکسانا: تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ (دور و بر را نگاه می‌کند.) برو، بچه‌ها می‌بیننت!
پدر: بچه‌ها رفتن پیش پدراشون، این‌قدر خوش‌حالن که اصلاً دیگه حواس‌شون به ما نیست.
(در انتهای صحنه و در آسمان، سایه‌ی ریحانه و مهدیه در آغوش سایه‌ی دو رزمنده قرار می‌گیرد.)
رکسانا: اگه ببیننت آبروم می‌ره!
پدر: می‌دونم بهشون چی گفتی!
رکسانا: آخه چاره‌ای نداشتم، اونا باباهاشون فرمانده بودن، نمی‌تونستم بهشون بگم پدر من راننده بوده!
پدر: عزیز دلم، مهم نیست ما توی اون روزا چه‌کاره بودیم، مهم اینه که الآن هممون پیش همیم!
رکسانا: من اصلاً به اونا نگفتم تو شهید شدی.
پدر: الآن دیگه اونا می‌دونن.
رکسانا: از کجا؟
پدر: پدراشون بهشون گفتن حتماً.
رکسانا: وااای خدای من! چی بگم بهشون؟
پدر: متأسفانه تو دیگه اون‌ها رو نمی‌بینی که بهشون چیزی بگی، اون‌ها همون موقع که اتوبوس‌تون افتاد توی دره معلوم بود که میان پیش ما!
رکسانا: پس من چی؟
پدر: تو عزیزم برمی‌گردی پیش مادرت!
رکسانا: من که نمی‌تونم راه برم!
(پدر می‌نشیند و دست‌هایش را باز می‌کند طرف رکسانا.)
پدر: چرا می‌تونی؛ الآن بدو بیا بغلم که من هم زود باید برم.
(رکسانا ذوق می‌کند، اما هر چه سعی می‌کند نمی‌تواند، ناراحت می‌شود و داد می‌کشد.)
رکسانا: نمی‌تونم!
پدر: چرا باباجان، می‌تونی!
رکسانا: به خدا نمی‌تونم!
پدر: کفشات، اونا مانعت شدن، این‌جا باید بدون کفش راه بری!
رکسانا: نه، قبول ندارم حرفت رو!
پدر: چرا عزیزم، اگه می‌خوای دوباره بتونی راه بری، باید درشون بیاری.
رکسانا: این حرفا الکیه!
پدر: خب امتحان کن، کسی که نیست ببینت، اگه الکی بود، دوباره پات کن؛ من هم به کسی نمی‌گم، باشه عزیزم؟
(رکسانا کفش‌ها را درمی‌آورد که پاهایش تکان می‌خورد و می‌تواند راه برود. در همین حین پدر از تپه بالا رفته است و او هم تبدیل به سایه‌ای روی پارچه‌ی سفید انتهای صحنه می‌شود.)
رکسانا: اِاِ دارم راه می‌رم، وایسا منم باهات بیام!
پدر: نه عزیزم، تو باید بری پیش مامانت.
رکسانا: بابا... باباجون... (گریه می‌کند و داد می‌کشد.) بابا!
صحنه‌ی دوم:
صحنه‌ی اتاق عمل است. رکسانا روی تخت خوابیده با لباس بیماران اتاق عمل و دکتر و پرستار بالای سرش ایستاده‌اند. دستگاه‌ها به او وصل هستند. رکسانا تکان می‌خورد و چشمانش باز می‌شود. در همین لحظه انگشتان پایش تکان می‌خورد.
دکتر: (می‌خندد)خدا رو شکر! داره به هوش میاد.
پرستار: دکتر! پاش داره تکون می‌خوره!
دکتر: این باورنکردنیه، این پاها عصب‌شون به‌کل قطع شدن...!
پرستار: نگاه کنید دارن تکون می‌خورن!
دکتر: سریع به مادرش خبر بدید، وقتی برگه‌ی عمل قطع پای دخترش رو امضا کرد از هوش رفت. حتماً الآن پشت در اتاق عمل داره دیوونه می‌شه! زودی بهش اطلاع بدین که خطر رفع شد.
رکسانا: بابا... بابا... ریحانه... مهدیه... ریحانه... مهدیه... وایسید... منم با خودتون ببرید...
CAPTCHA Image