گُل‌پا

نویسنده



نویسنده‌ی مهاجر افغان
مادرم، کاسه‌ی «شوروا» را که دستم داد گریه‌ام گرفت؛ ولی خجالت کشیدم. تندتند پلک زدم، اشکم نریزد. مادرم گفت: «خانه‌ات آباد! تیزْ این کاسه شوروا را ببر که پدرجانت تلف شد.‌»
روز قبل، آدمای «اکبرخان» همان گل صبح، خواب‌آلود و روی‌ناشسته آمدند. پدرم را سیلی‌کوب کردند و بردند. همسایه‌ها آمدند و گفتند: «غلام‌حسین عقل و هوش ندارد! آدم هوشیار بهانه دست اکبرخان نمی‌دهد.»
 مادرم گریه می‌کرد. همسایه‌ها می‌گفتند: «غلام‌حسین را «بندی‌خانه»(1) برده‌اند. فقط آب خالی می‌دهند. دریغ از یک لقمه نان خشک.‌»
تا شب صبر کردیم؛ ولی خبری از پدرم نشد. غروب کارم خیلی آسان شده بود. قبل از آن، خسته‌ی کار روز، باید مرغ و خروس‌های شیطان را کیش می‌کردم به «مرغانچه»(2). از بین علف‌های بلند و لبِ جوی آب و پشت طویله و روی بام همسایه و صد جای دیگر؛ ولی حالا فقط یک خروس مانده بود و بقیه‌ی‌شان را «گُل‌پا» خورده بود. خروس تنها را کیش کردم داخل مرغانچه. دست بردم زیر تخته‌سنگی بزرگ و هل دادم پشت درِ مرغانچه. تکیه دادم به سنگ و نفسی تازه کردم. دیگر گُل‌پا نمی‌توانست سنگ را تکان دهد و تنها خروس باقی‌مانده را هم بخورد. شب قبل هم می‌خواستم این کار را بکنم؛ اما پدرم گفت: «نیازی نیست.‌» تکه‌چوبی را از شاخه‌ی درخت سنجد کَند و با چاقو آن را تراشید. چوب تراشیده را مثل «هفت» درست کرده بود که اگر وارونه‌اش می‌کردی «هشت» می‌شد. بعد دو سیاه‌میخ بزرگ را هم به مرغانچه و درش زد و میخ‌ها را کج کرد. یک پای عدد هشت را به یک میخ و پای دیگرش را آن طرف میخ دیگر فرو کرد. جلو درِ مرغانچه ایستاد و دست‌هایش را به هم مالید.
- این هم قفل برای درِ مرغانچه!
به سنگ سنگینی که هر شب به زور هلش می‌دادم پشت درِ مرغانچه نگاه کردم. پدرم گفت: «هر کار زور نمی‌خواهد. کمی عقل هم لازم است. اگر فقط زور کافی بود، گاو هم زور دارد!»
با نوک انگشت چند بار به کاسه‌ی سرش زد: «عقل! پسرجان! عقل!»
- گاو عقل ندارد؟
- اگر عقل داشت که گاو نمی‌شد. بین حیوانات روباه خیلی زرنگه.‌..
حرفش را نیمه‌تمام گذاشت. این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. کسی نبود. مادرم به یکی از بیدهای مقابل خانه‌ی‌مان تکیه داده بود و به کوه «جوشان» نگاه می‌کرد. کوه جوشان مثل شتری با کوهان سیاه، آرام و سنگین میان دشت نشسته بود و زمین‌ها و مزرعه‌های اکبرخان و «ظفرخان» را از هم جدا کرده بود. روزها قبل، درگیری شدیدی بالای کوه جوشان شد. بین نوکرهای ظفرخان و نوکرهای اکبرخان. هرکدام ادعای چشمه‌ی بالای کوه را داشتند. کار که بالا گرفت، هیأتی حکومتی از مرکز آمد. کار مهمی از دستش برنیامد. قرار شد تا مدتی یک روز اکبرخان از آب چشمه استفاده کند، یک روز ظفرخان.
پدرم حرفش را ادامه داد: «بین حیوانات گُل‌پا از همه زرنگ‌تر است؛ ولی عقلش به آدم نمی‌رسد. آدم چیز دیگری است.‌»
همسایه‌ها می‌گفتند: «غلام‌حسین عقل و هوش ندارد. آدم هوشیار بهانه دست اکبرخان نمی‌دهد.‌»
به مادرم گفتم: «دم راه چپه‌اش نکنم؟»
- بهانه نکن! هوش خود را جمع بگیر!
اندازه‌ی کفِ‌دست، نان گذاشت روی کاسه و پارچه‌ای دور آن سفت پیچید. گفت: «هوش کن نوکرهای اکبرخان تو را نبینند. کاسه را راست ببر پیش زن اکبرخان. بگو برای غلام‌حسین آورده‌ام. نوکرها شوروا را ببینند، خودشان می‌خورند.‌»
«سخی»، بالای بام کاهدان، شاخی‌اش را به شانه‌اش تکیه داده بود و با سبیل‌هایش بازی می‌کرد. گفت: «آفرین بچه‌جان! زود ببر تا مظلوم تلف نشده. خودت زود پس بیا؛ وگرنه اکبرخان گوش‌هایت را می‌برد.‌»
بند کفش‌هایم را سفت بستم و شلوارم را بالاتر کشیدم. کاسه را گذاشتم روی سرم. پوست سرم گرم آمد. قدم‌هایم را کوتاه برمی‌داشتم شوروا نریزد. خیلی زود به جنگل پشت خانه‌ی اکبرخان رسیدم. جوی کوچک آبی از میان درختان پرشاخ و برگ و تو در تو روان بود. لب جوی نشستم و بقچه‌ی کاسه را کنار جوی گذاشتم. آبی به صورت پاشیدم. صورتم خنک شد و قطرات سرد آب چک چک از چانه‌ام در یقه‌ی پیراهنم می‌ریخت. دست خیسم را به کاسه‌ی سرم که هنوز گرم بود، گذاشتم. «رمضان» سلانه سلانه از جاده‌ی خاکی می‌آمد. گونی نخی کوچکی را روی شانه‌هایش گذاشته بود. مرا که دید راهش را کج کرد.
- برای پدرت غذا می‌بری؟
نگاهم افتاد به کفش‌هایش. نوک انگشت پایش، سرش را از پارگی کفش بیرون آورده بود و به کاسه‌ی شوروا نگاه می‌کرد.
- نه!
- دروغ نگو! همه‌ی بازار نقل پدرت است. پدرم خودش دیده که چوب فلکش می‌کردند. پدرت جیغ می‌زده و نوکرهای اکبرخان هم فریاد می‌کشیدند: «بگو توبَه! بگو توبَه!»
- کاسه را می‌بری؟ تو و خدا!
رمضان ابروهایش را بالا انداخت و لب‌هایش را کج کرد.
- بَه، من چی؟
- تو و خدا! لازم نیست دست نوکرهای اکبرخان بدهی. راست ببر پیش زن اکبرخان. بگو مال غلام‌حسین است.‌
رمضان لب‌هایش را کج کرد؛ درست مثل همان میخی که پدرم برای مرغانچه، قفل درست کرده بود.
 پدر رمضان هم آمد. سلام کردیم. سرش را تکان داد و لب جوی نشست. کف دست‌هایش را داخل آب مالید. دست پرآبش را بالا آورد و پاشید به صورتش. پرسید: «بچه‌ی غلام‌حسین اَستی؟»
- ها!
به سر و پایم نگاهی انداخت و به کاسه‌ی شوروا.
- پس چرا زودتر نان پدرت را نمی‌بری؟ گشنه‌ی دیروز است.‌
رمضان گفت: می‌ترسد اکبرخان او را هم بزند.
پدر رمضان از خنده پیچ وتابی به خودش داد. گفت: «عجب نقلی شده! جنگ و دعوا را اکبرخان و ظفرخان می‌کنند، ولی مردم لَت و کوب می‌شوند.‌»
با دست به رمضان اشاره کرد که بروند.
- پدرت هم کم ساده نیست. اگرچه اکبرخان هم دنبال بهانه می‌گشت.
لب جوی آب تنها ماندم. در جنگ و جدل اکبرخان و ظفرخان نه از هیأت حکومتی کاری برآمده بود نه از ریش‌سفیدها. ظفرخان گفته بود: «این «روباه» تا قیامت با من راست نمی‌رود.‌» و نام اکبرخان، روباه مانده بود. بعد از آن، هرکسی می‌گفت روباه، آدمای اکبرخان گوشمالی‌اش می‌دادند. هیچ کس حق نداشت به اکبرخان توهین کند. پدرم نام جدید جور کرد؛ گُل‌پا! و همه‌ی اهل آبادی زود یاد گرفتند. پدرم می‌گفت: «زورمان به اکبرخان نمی‌رسد، ولی هر کار زور نمی‌خواهد. کمی عقل هم لازم است. اگر فقط زور شرط بود، گاو هم زور دارد.‌»
راه افتادم میان درختان جنگل. بوی رطوبت و پوست درختان می‌آمد. بوی خنکی. تا خانه‌ی اکبرخان باریکه‌راهی بود. بعضی جاها، شاخه‌های نیمه‌خشک درختان، دست دراز کرده و باریکه‌ی راه را تنگ کرده بودند. برگ‌های ریخته و شاخه‌های باریک درختان زیر پایم له می‌شد و صدای خشکش میان درختان می‌پیچید. شبی که گل‌پا آمده بود، صدای پایش را کسی نشنیده بود. بو کشیده بود و آرام خود را به درِ مرغانچه رسانده بود. از سنگ سیاه و سنگین خبری نبود. گل‌پا چنگ می‌اندازد به قفلی که پدرم برای مرغانچه ساخته بود. پدرم می‌گفت: «بین حیوانات، گُل‌پا از همه زرنگ‌تر است؛ ولی عقلش به آدم نمی‌رسد. آدم، چیز دیگری است.‌» گل‌پا مدتی با قفل بازی می‌کند. چوب تراشیده‌ی سنجد از میان سیاه‌میخ‌ها بیرون می‌افتد. آن روز خروس‌مان نخواند. صبح، دم درِ حیاط، پاهایم از رفتن بازماند. از شکم پاره‌ی مرغ‌ها، بخار کم‌رنگی بلند می‌شد. دور تا دور مرغانچه، پرهای سفید و رنگی مرغ‌ها پراکنده بود. پدرم در چندقدمی مرغانچه، لحظه‌ای خشک شد. از جا کنده شد و دویده رفت قفل دست‌سازش را بررسی کرد. هشتِ چوبی را که از وسط نصف شده بود، میان سنگریزه‌ها پیدا کرد. اگر تکه‌های شکسته را کنار هم می‌گذاشت یازده می‌شد. ناامیدانه دورتا دور خود را نگاه کرد. عقب عقب رفتم داخل حیاط و خودم را به ندیدن زدم. پدرم با صدای خسته‌ای جیغ زد: «آی روباه، بر پدرت لعنت! روبااااااه! بر پدرت لعنت!» صدایش تا کوه جوشان رفت.
از میان آخرین شاخه‌های پیچ در پیچ گذشتم. درِ چوبی خانه‌ی اکبرخان پیدا بود. فیل‌مرغ‌ها(3) زیر سایه‌ی بوته‌ای سبز، تن‌شان را می‌خاراندند. صدای شِپ شِپ پایی آمد. مردی چکمه‌پوش، از خانه برآمد. سرم را خم گرفتم و پشت چنار پیری مچاله شدم. بوی روغن شوروا سرم را سنگین کرد. پارچه‌ی بقچه، چرب شده بود و دست‌هایم خواب رفته بود. صدای پا دور و دورتر شد. مورچه‌ی سیاه‌رنگی از برجستگی‌های تنه‌ی چنار بالا می‌رفت. کاسه را آرام پیش پایم گذاشتم و منتظر ماندم زن اکبرخان در آن نزدیکی‌ها پیدایش شود.

1) زندان.
2) لانه‌ی مرغ و خروس.
3) بوقلمون.
CAPTCHA Image