نویسنده
با عجله لباسهایم را میپوشم. جلو آینه میروم و روسریام را مرتب میکنم. ساعت پنج کلاس دارم. خیلی هم گرسنه هستم و باید یک چیزی بخورم تا سر کلاس ضعف نروم. به آشپزخانه میروم. ماهیتابه را برمیدارم و روی اجاق میگذارم. گرم که شد روغن را میریزم و دو تا تخممرغ توی ماهیتابه میشکنم. صدای جیلیز و ویلیز تخممرغها توی آشپزخانه میپیچد.
بهبه! حالا وقت خوردن است. برادرم را میبینم که به چارچوب در تکیه داده است. طبق معمول تا بوی غذا به دماغش خورده فوری راه آشپزخانه را پیش گرفته. طرف میز میآید، تکهنانی برمیدارد، دستش را توی ماهیتابه میبرد و همینکه میخواهد یک نیشگون بزرگ از نیمرو بگیرد، زرنگی میکنم و ماهیتابه را عقب میکشم. اخم میکند و میگوید: «همهاش را که نمیخواهم، فقط یک لقمه.»
میخندم و با دهان پر میگویم: «همیشه همینطورِ، یک لقمه یک لقمه همه را تمام میکنی.»
اعتراض میکند: «کم که نیست، دو تا پختهای.» لقمهی دیگری توی دهانم جا میدهم و میگویم: «توی کابینت پر از ماهیتابه است، توی ظرف پر از روغن، قفسهی یخچال هم پر از تخممرغ. مثل بنده شما هم بروید زحمت بکشید و غذا درست کنید و از دسترنج خودتان بخورید.»
عصبانی میشود: «دسترنج! حالا مگر کوه کندهای؟ یک نیمروپختن که اینقدر منت گذاشتن ندارد.»
- همهاش عادت کردهای دیگران کارهایت را انجام دهند.
- من؟ من؟ خودت چی که همیشه سر غذا ناله میکنی؛ این را دوست ندارم، از این خوشم نمیآید و... مامان بیچاره هم مجبور میشود برود و دوباره یک غذای دیگر درست کند.
از این حرفش حسابی دلخور میشوم.
بقیهی نیمرو را توی تکهنانی میپیچم و از خانه میزنم بیرون. جلو اولین تاکسی دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی ماشین بالا و پایین میروم و بالأخره موفق میشوم آخرین لقمهام را در آرامش کامل بخورم.
***
عطر سمنو تمام کوچه را پر کرده بود. همیشه همینطور است؛ غذاهای نذری بوی عطر میدهند. درِ خانه باز بود. جمعیت زیادی توی حیاط ایستاده بودند و به نوبت دیگ را هم میزدند و بلند صلوات میفرستادند. بوی اسپند توی حیاط پیچیده بود. من هم داخل حیاط میروم و کنار دیگ میایستم.
***
آقارضا هر سال دیگ سمنو را توی حیاط خانهیشان بار میگذارد.
* من خیلی سمنو دوست دارم. دلم میخواهد توی یخچال خانهیمان همیشه پر از سمنو باشد.
روی پیشانیاش عرق نشسته. همانطور که دیگ را هم میزند میگوید: «پختن سمنو خیلی زحمت دارد. برای همین خیلیها آن را نمیپزند. در قدیم مردم بیشتر سمنو میپختند؛ اما الآن خیلی کمتر سمنو نذر میکنند.»
* زحمت دارد؟ یعنی پختن سمنو از پختن حلیم و شلهزرد و آبگوشت هم سختتر است؟
میخندد: «بله!»
* اصرار میکنم و ایشان برایم توضیح میدهند:
- هر سال، اواخر زمستان، 15 تا 20 کیلو گندم میخریم. گندمها را خوب پاک میکنیم. بعد آنها را داخل یک سینی میریزیم و مدت دو روز گندمها را خیس میکنیم. در طول این دو روز، هر روز سه بار آب آنها را عوض میکنیم. روز سوم گندمها را داخل چند سبد میریزیم و رویشان را با پارچه میپوشانیم.
روزی سه بار پارچه را برمیداریم و ریشهها را آب میدهیم. بعد پارچه را دوباره رویشان میگذاریم. همهاش پارچهها را آب میزنیم تا نمدار شوند.
هر روز این کار را انجام میدهیم تا گندمها جوانه بزنند؛ البته جوانههای نقرهای. باید حواسمان باشد جوانهها سبز نشوند؛ چون اگر سبز شوند، سمنو تلخ میشود. وقتی جوانههای نقرهای از گندمها جوانه زد- که معمولاً بین 10 تا 12 روز طول میکشد- گندمها را چرخ میکنیم. بعد گندمهای چرخشده را توی یک ظرف پر از آب میریزیم. بعد ریشهها را چنگ میزنیم و حسابی میچلانیم تا شیرهی گندمها بیرون بیاید. بعد آب را چند بار از سبد عبور میدهیم تا پوست گندمها از شیرهها جدا شوند و مایعی یکدست آماده شود. چندین بار گندمها را توی آب میریزیم و هر بار میچلانیم و آنها را از سبد رد میکنیم.
دیگ را روی اجاق میگذاریم. شیرهی گندمها را توی دیگ میریزیم. تقریباً 60 کیلو آرد را به آن اضافه میکنیم. آن قدر آرد و آب را هم میزنیم تا خوب مخلوط شوند.
بعد زیر دیگ را روشن میکنیم. از این به بعد سمنو را باید مرتب هم زد. اگر لحظهای غافل شویم ته میگیرد. تا نیمههای شب آن را هم میزنیم؛ یعنی از بعدازظهر دیگ را روی اجاق میگذاریم و صبح روز بعد سمنو آماده میشود. تمام مدت شب هم کنار سمنو دعا، قرآن و نماز میخوانیم.
* عجب! این همه کار و زحمت برای پختن یک نذری؟
- تازه کار ما نسبت به گذشتگانمان خیلی کمتر است. مادرم در روستا زندگی میکند. او هر سال سمنو میپخت. آن زمانها چرخ گوشت نداشتند. برای همین از همسایهها کمک میگرفتند. به این صورت که به در خانهی مردم میرفتند، از آنها سرکوهای سنگیشان را میگرفتند و میگفتند: فردا «سمنو کوبون» داریم سرکوتان را بدهید، خودتان هم فردا بیایید برای کمک.
خوب یادم هست همهی زنها دور تا دور حیاطمان مینشستند و از صبح تا شب ریشهی گندمها را توی سرکوهای سنگی میکوبیدند.
آن زمانها اجاق گاز هم نداشتند. آنها با سنگ و گل یک اجاق برای دیگ سمنو درست میکردند. بعد دیگ را با هیزم روشن میکردند. یک نفر مخصوص مراقبت از هیزمها بود. اگر دیگ جوش میآورد، هیزمها را کم میکردند؛ و اگر آتش کم میشد، هیزمها را بیشتر.
کنار سمنو رسم بود عصرها آش میپختیم؛ چون مردم حسابی خسته میشدند به عنوان عصرانه بهشان آش میدادیم. شبها هم شام میدادیم؛ یک آبگوشت پرملات! تا مردم توان داشته باشند تا صبح بیدار بمانند و دیگ را هم بزنند. زنها هم تا صبح کنار دیگ نماز میخواندند و قرآن و دعا و...
* این همه کار و زحمت برای پختن چیزی که قرار است همهی آن را به مردم بدهید؟
- بله. ما همهی سمنو را به مردم میدهیم. گاهی یک ظرف کوچک برای خودمان نگه میداریم؛ اما مردم تا چند روز بعد درِ خانهیمان میآیند و همان را هم به مردم میدهیم.
* دلتان به چه خوش است؟
- به دعای مردم. خوشحال کردن مردم آثار زیادی در زندگی ما داشته است. ما خودمان بارها شاهد آن بودیم. برعکس، آزار و اذیت مردم هم عاقبت خیلی بدی دارد. خدا دوست دارد به بندههایش محبت کنیم. این را خوب فهمیدهام.
* مگر سمنو چهقدر خاصیت دارد که اینقدر طرفدار دارد؟
- سمنو برای درمان بیماریهای زیادی مفید است.
میزان آهن آن هم بالاست؛ چون از جوانهی گندم است، پر از ویتامین است. سمنو خیلی مقوی است. ما به آن میگوییم معجون جوانی. در بین اطرافیان ما هرکس سمنو نذر کرده، به حاجتش رسیده است.
میگویند مردم ایران به مناسبت نوروز سمنو برای امام علی(علیهالسلام) میبردند.
** هشت صبح سال تحویل میشود. سمنو هم همان ساعت آماده است. کدبانوی خانه هفتسینی کوچک و ساده را روی دیگ میچیند. حتم دارم تا به حال ندیدهاید که سفرهی هفتسینی، یک دیگ سمنو داشته باشد.
***
خداحافظی میکنم و در دل به آقارضا دستمریزاد میگویم و خداقوت!
باید زودتر به خانهیمان بروم. دلم میخواهد امشب من برای خانوادهام شام درست کنم.
ارسال نظر در مورد این مقاله