با گذشتگان قدمی بزنیم



* بوی دهان
جاهلی از روی تمسخر حکیمی را گفت: «چرا از دهان تو بوی بد می‌آید؟»
حکیم گفت: «از بس معایب و زشتی‌های تو را در سینه‌ام نگاه داشته‌ام و جایی عنوان نکرده‌ام، در نَفَسم سرایت کرده است.»
لطائف‌الطوائف‌- علی‌صفی
* ایثار
پسرکی جامه‌ای به فقیری داد. خبر به گوش پدر رسید. با پسر عتاب آغاز کرد. پسر گفت: «در کتابی خواندم که هر که بزرگی خواهد باید هر چه دارد ایثار کند. من بدین دلیل جامه را ایثار کردم.» پدر گفت: «ای ابله! آن کلمه را به غلط خوانده‌ای؛ چون ایثار نیست، بلکه انبار است. نباید ایثار کرد باید انبار کرد. نبینی که همه‌ی بزرگان انبارداری می‌کنند؟»
عبید زاکانی‌- اخلاق‌الاشراف
* اثاث خانه
پدری را پسری بود سخت بیکار و بیعار. هر روز از اثاث خانه چیزی به سرقت می‌برد و می‌فروخت. پدر و مادر از این کار ناپسند پسر به جان آمدند. یک روز نشسته بودند و پسر از در درآمد و خواست تا چیزی بردارد. پدر گفت: «جانم اگر چیزی از اثاث خانه می‌فروشی به خود من بفروش تا برای پس گرفتنش منّت این و آن نکشم.» پسر بر فور گفت: «باباجان، سماور را چند می‌خری؟»
* دو حکایت از امثال و حکم دهخدا:
کودکی در آغوش مرد سیاهی بود و می‌گریست. مرد به او دلداری می‌داد و می‌گفت: «مترس عزیزم، من با توأم و پیش توأم!» طفل گفت: «من از خود تو می‌ترسم.»
***
* گربه‌ای گرسنه در کنار سفره‌ای میومیو می‌کرد. صاحب سفره پاره‌ای به او انداخته و لقمه‌ای برای خود برمی‌داشت. لیکن مرد هنوز لقمه‌ی خود را نخورده بود که گربه سهم خویش را فرو برده و فریاد از سر می‌گرفت. پس از چندین بار، مرد برخاست و گربه را به جای خویش نشانیده و خود چهارپای به جای گربه نشسته و گفت: ‌«حالا من میو.»
* بی‌معنی
حاکمی از مشرف اصفهانی خواست به تعداد ابیات کتب نظامی اشعاری بسراید که عاری از معنی باشد و برای هر بیت بی‌معنی یک اشرفی به او بدهد و برای هر بیت بامعنا یک دندان او را بکند. پس از اتمام کتاب، مشرف سه دندان خود را از دست داد و برای مابقی ابیات جایزه گرفت. و از جمله اشعارش این است:
اگر عاقلی بخیه بر مو مزن
به‌جز پنبه در نعل آهو مزن
به مطبخ میفکن ره کوچه را
منه در بغل آش آلوچه را
که نعل از تحمّل مربا شود
ز صبر آسیا کهنه حلوا شود
ز افسار زنبور و شلوار ببر
قفس می‌توان ساخت اما به صبر
مجمع‌الصفحا‌- جلد2
* مال دنیا
از مفلسی پرسیدند: «چگونه روزگار می‌گذرانی؟» گفت: «الحمدا... آنچه می‌باید آماده و مهیاست و از اموال دنیا فقط نان و جامه ندارم؛ وگرنه آب روان و هیزم و طناب و دوغ همیشه آماده است.»
کدومطبخ قلندری‌- ادهم خلخالی
* نعمت‌های گوارا
حکیمی را گفتند: «ز چه رو ترک دنیا بگفتی؟» گفت: «از آن رو که از نعمت‌های گوارایش محرومم و تیره و مکدرش را نیز نخواهم.»
کشکول شیخ بهایی
* رزق و روزی فراوان
مردی به جهت کمی روزی خود و تنگدستی بسیار، آه و ناله می‌کرد، به او گفتند: «مگر آیه‌ی «و رزقُکُمْ فی السُّماء» (روزیِ شما در آسمان است) را در قرآن‌کریم نخوانده‌ای؟»
گفت: «چرا خوانده‌ام، ولی نردبان به این بلندی از کجا گیر بیاورم؟»
زهرالربیع‌- جزایری
* رها کن و بیا
مرد بینوایی در زمستان جامه‌ای یک‌لا پوشیده بود. از قضا خرسی را سیل از کوهستان به داخل جوی آورده بود و سرش در آب پنهان بود. مردم پشتش دیدند و گفتند: «هی فلانی، پوستینی در جوی افتاده، آن را بگیر و بپوش.»
مرد بینوا درجست که پوستین را بگیرد، خرس چنگال در وی زد و مرد گرفتار خرس شد. مردم بانگ برداشتند که یا پوستین را بیاور یا رها کن و بیا. مرد بینوا گفت: «من پوستین را رها می‌کنم، پوستین مرا رها نمی‌کند.»
فیه ما فیه‌- مولوی
* حیله‌ی کارساز
روباه‌بچه‌ای با مادر خود می‌گفت: «مرا حیله‌ای بیاموز که چون به کشاکش سگ درمانم خود را از او برهانم.» گفت: «این را حیله بسیار است، اما بهترین همه آن است که در خانه‌ی خود بنشینی که نه او تو را ببیند و نه تو او را ببینی.»
* دندان مصنوعی
طبیبی است در کوچه‌ی لاله‌زار
به پیر نودساله دندان دهد
برو دامنش را بگیر و بگو
هر آن‌کس که دندان دهد نان دهد!
لعلی تبریزی
* شهر شلوغ
شهری‌ست پر از همهمه و قالاقیل
بهتان و دروغ غیبت و فحش سبیل
خستیم(1) از این همهمه، ای گوش! امان
مردیم از این زندگی، ای مرگ! دخیل
ملک‌الشعرای بهار
1) رنجور شدیم.
CAPTCHA Image