شیری که سلام کرد

نویسنده



اسب، قهوه‌ای بود؛ یال‌ها و دمش سفید. باشکوه و زیبا بود؛ آرام و باوقار. سوارش را دوست داشت. به فرمانش بود. وقتی جویریة‌بن‌مسهر برایش سوت زد، اسب خیلی زود از اصطبل بیرون آمد و خودش را به او رساند. در کنارش ایستاد. خود را آماده کرد تا جویریه سوارش شود.
جویریه خوش‌حال بود. چشمانش برق می‌زد. پیراهن نو و تازه‌ای به تن داشت. لباس بلند و سپیدی که تا روی پاهایش را گرفته بود. شال سفیدی روی موهایش انداخته بود. موهای بلند سیاهش روی شانه‌ها را پوشانده بود.
راه افتاد. از خوش‌حالی تند می‌رفت. دل توی دلش نبود. باورش نمی‌شد. امام منتظرش بود. او را خبر کرده بود. گفته بود همسفرم شو؛ همراه و همرازم. می‌خواهم از کوفه خارج شوم. به کجا؟ جویریه نمی‌دانست.
ذوق‌زده و شتابان خود را به خانه‌ی مولایش، علی× رساند. امام بیرون خانه ایستاده بود. منتظرش بود. با دیدن جویریه سلام داد، سوار اسبش شد و به راه افتاد. اسبِ امام زیبا بود؛ سفید و باشکوه. یال‌هایش به رنگ طوسی بود؛ چشمانش سیاه و باابهت.
امام جلو افتاد. جویریه قد و بالایش را خوب نگاه کرد. دلش تنگ شده بود. پرسید: «کجا می‌رویم آقاجان؟»
امام در سکوت نگاهش کرد. شهر خلوت بود. آفتاب هنوز نزده بود. تک و توک آدم‌هایی می‌گذشتند. آسمان آبی و صاف بود.
جویریه پرسید: «آقاجان! از کدام مسیر می‌رویم؟»
امام نگاه مهربانی به او انداخت و گفت: «از بیشه‌زار می‌رویم.»
جویریه تعجب کرد. مکثی کرد و پرسید: «بیشه‌زار؟»
امام گفت: «اشکالی دارد؟»
جویریه بهت‌زده گفت: «نه! اما...»
امام گفت: «اما چه؟»
جویریه که از یاران خوب و شجاع امام بود، گفت: «خطرناک نیست؟»
امام لبخند زد. نگاه نافذی به همسفرش انداخت و گفت: «از جنگ نهروان که خطرناک‌تر نیست!»
جویریه سرش را پایین انداخت. امام راست می‌گفت. جنگ سختی بود. جنگیدن با خوارج از سخت‌ترین جنگ‌های مولایش بود.
گفت: «اما...»
امام گفت: «اما چه؟»
جویریه گفت: «مسیر خلوتی است. ممکن است راهزنی... جانور درنده‌ای...!»
امام اسبش را هی کرد و گفت: «بیا جویریه... این‌قدر سؤال و جواب نکن!»
و به تاخت از همراهش دور شد.
جویریه به خود آمد. به دنبال مولایش پا در رکاب محکم کرد و اسب را هِی کرد. به تاخت خود را به امام رساند. نفس‌نفس‌زنان گفت: «عجله دارید آقاجان؟»
امام گفت: «هوا خنک است. بهتر است تندتر برویم. سر ظهر که هوا داغ است، اتراق می‌کنیم.»
جویریه سر تکان داد. پشت سر امام حرکت کرد. هیجان‌زده به آسمان نگاه کرد. خورشید داشت طلوع می‌کرد.
*
بیشه‌زار پر از نی بود. نی‌های بلند و انبوهی که مسیر را تنگ کرده بود. درختان قدیمی و پر شاخ و برگ دو طرف را پوشانده بود. راه باریکی از میان نیزارهای انبوه و درختان سر به فلک کشیده می‌گذشت. به سختی جلو می‌رفتند. هوا کم‌کم گرم می‌شد. عرق روی پیشانی جویریه نشسته بود. با شالش عرق روی پیشانی را پاک کرد. راه خلوت بود. معلوم بود مسیر بیراهه‌ای است. کسی از آن نمی‌گذشت. هاج و واج و نگران جلو می‌رفت. تا به حال این مسیر را نیامده بود. حواسش به امام بود. امام در سکوت جلو می‌رفت. گاه می‌ایستاد و به نیزار خیره می‌شد.
جویریه گفت: «نزدیک ظهر است، می‌خواهید کمی استراحت کنیم؟»
امام تنه‌ی باریک نی‌ای را در دست گرفت و گفت: «کمی جلوتر برویم، بعد...»
و به راه افتاد. جویریه هیجان‌زده به اطرافش نگاه می‌کرد. مسیر زیبایی بود. امام گفت: «می‌بینی چه بیشه‌ی قشنگی است!»
جویریه هیجان‌زده گفت: «خیلی زیباست! تا به حال از این راه نیامده بودم.»
امام گفت: «راه سختی است، اما زیباست.»
جویریه به افق خیره شد. خورشید داشت به وسط آسمان می‌رسید. هوا کم‌کم گرم می‌شد. امام شال سفیدی بر سرش بسته بود و آرام جلو می‌رفت. جویریه پشت سر امام حرکت می‌کرد.
ناگهان اسب جویریه شیهه کشید. پا بر زمین کوبید و لحظه‌ای ایستاد. جویریه تعجب کرد. اسب امام را دید که آرام جلو می‌رود.
جویریه به اطراف نگاه کرد. خبری نبود. نیزار زیبا و خاموش آن‌ها را می‌نگریست.
امام به راه خود ادامه داد.
اسب جویریه دوباره شیهه کشید. پا بر زمین کوبید و در جایش ایستاد. اسبِ امام هم لحظه‌ای ایستاد. او هم شیهه کشید. عقب عقب رفت. خواست به داخل نیزار بیفتد که امام افسارش را کشید. اسب خود را عقب کشید. ایستاد. دهانش کف کرده بود.
جویریه هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد. شالش را دور سر بست. اسب‌ها با هم شیهه کشیدند. پا بر زمین کوبیدند. جویریه گوش تیز کرد. ناگهان از لابه‌لای درختان انبوه و نیزار صدای غرشی شنیدند. وحشت‌زده به امام نگاه کرد. امام خون‌سرد داشت با برگ‌های درختی بازی می‌کرد.
جویریه باز گوش‌هایش را تیز کرد. با چشم‌های باز به اطراف نگاه کرد. ناگهان از وحشت فریاد کشید. اسبش ترسیده بود. می‌خواست رم کند. می‌خواست جویریه را به زمین بیندازد.
جویریه افسار اسب را کشید. امام به طرف آن‌ها آمد. بی‌اعتنا گفت: «چه شده؟»
جویریه وحشت‌زده گفت: «صدای غرشی از آن طرف می‌آید.»
امام به جلو نگاه کرد. خبری نبود. گفت: «برویم. دیر می‌شود.»
و جلو افتاد. اسبش آرام حرکت می‌کرد. هوا داغ شده بود.
جویریه هراسان و نگران، پشت سر امام به راه افتاد. هنوز چیزی نرفته بودند که اسب‌ها دوباره بی‌قرار شدند. جویریه گوش تیز کرد. صدای فش فش شیر می‌آمد. صدای خرخر و بعد... ناگهان صدای غرشی عظیم...
جویریه از ترس فریاد کشید. شیر نری دید که با یال‌های انبوه روبه‌روی او ایستاده است.
جویریه عقب کشید. پشت اسبش پنهان شد. شیر خشمگین به او نگاه می‌کرد.
جویریه هراسان خود را پشت بوته‌ای پنهان کرد. ماده‌شیری دید که چند بچه شیر در کنارش بودند.
جویریه به لکنت افتاد. صدا در گلویش حبس شده بود. اسب امام جلوتر از او بود. نمی‌دانست چه کند! اسبش وحشت کرده بود. شیهه‌کشان خواست فرار کند که امام گفت: «افسارش را بکش.»
و به سمت جویریه چرخید. اسبش را برگرداند. به پشت اسبش زد. خون‌سرد گفت: «چه شده جویریه؟»
جویریه از ترس زبانش بند آمده بود. شیرها روبه‌رویش ایستاده، خشمگین به او نگاه می‌کردند. اسبش شیهه کشید و پا بر زمین می‌کوبید.
امام نزدیک‌تر شد. آرام گفت: «چه شده همسفر؟»
جویریه با حرکت چشمانش شیرها را نشان امام داد. شیر خیز برداشته بود و می‌خواست روی اسب جویریه بپرد. جویریه دهانش خشک شده بود. دست و پایش می‌لرزید.
امام جلوتر آمد. نگران خود را به همسفرش رساند. ردّ نگاهش را گرفت. در میان درختان انبوه بیشه‌زار، ناگهان، شیرها را دید. بی‌اختیار لبخند زد. زیرلب گفت: «نترس دوست من! نترس!»
و با دیدن شیرها گفت: «هراسان نباش! کاری با تو ندارد!»
جویریه نفسش را از سینه بیرون داد. آه بلندی کشید. هنوز دست و پایش می‌لرزید. با صدای لرزان گفت: «آن‌ها زیادند... شاید گله‌ای شیر باشند!»
امام لبخند زد. آرام به شیرها نگاه کرد. گفت: «نترس!» و از اسب به زیر آمد. دستی به یال اسبش کشید و به شیرها نگاه کرد.
شیر نر، با هیبت و شکوه، با دیدن امام آرام گرفت. لحظه‌ای درنگ کرد و به طرف امام پیش آمد. جویریه از ترس عقب عقب رفت.
امام گفت: «نترس دوست من! اراده‌ی او در دست خداوند است.»
جویریه هاج و واج نگاه می‌کرد. شیر نزدیک و نزدیک‌تر شد. جویریه عقب عقب رفت. نگران امام بود. ناگهان دید که شیر در برابر امام خم شد. حالت سلام به خود گرفت. خودش را به پاها و لباس امام مالید. دمش را تکان داد.
امام خم شد. پیراهنش را بالا گرفت. در کنار شیر نشست. ماده شیر و بچه‌ها به کنارش آمده بودند. دور امام حلقه زدند. امام دست به یال‌های شیر نر کشید. بچه‌شیرها روی پاهای امام نشستند. امام آن‌ها را نوازش کرد. به جویریه گفت: «غذا همراه نداری؟»
جویریه، بهت‌زده از اسب پایین آمد. بقچه‌ی غذایش را از روی زین اسب بیرون کشید. آن را به طرف امام گرفت. هنوز سخت می‌ترسید.
امام گفت: «بیا همسفر! بیا خودت به آن‌ها غذا بده.»
جویریه باز عقب عقب رفت. خیلی می‌ترسید.
امام به او نگاه کرد. گفت: «بیا دوست من! با تو کاری ندارند.»
جویریه آرام جلو آمد. امام جایی، کنار خودش، برای او باز کرد. جویریه نشست. بقچه‌ی غذا را باز کرد. امام با دست لقمه گرفت و به دهان شیرها گذاشت. جویریه هاج و واج نگاه می‌کرد. امام گفت: «وَ ما مِن دابَّة اِلا هو... (هیچ جنبنده‌ای نیست مگر این‌که اراده و اختیارش در دست خداوند است.) نگران نباش دوست من!»
شیر نر آرام سرش را به پاهای امام می‌مالید. شیر ماده به بچه‌هایش شیر می‌داد. امام لقمه‌ای غذا به جویریه داد. نگاه نافذی به او کرد. آرام گفت: «گاهی شیرها از آدم‌ها مهربان‌ترند.»
جویریه یاد جنگ نهروان افتاد. اشک در چشم‌هایش حلقه بست. بهت‌زده به شیرها نگاه کرد. آرام در کنار امام لمیده بودند. شیر نر گاهی سر و صورتش را به پاهای امام می‌مالید.
امام دست بر یال‌های انبوه و پرپشت او کشید. به دوستش گفت: «باوقارست، نه!»
جویریه سر تکان داد. بچه‌شیرها زیر سینه‌ی مادر به خواب رفته بودند. نیزار در سکوت، خاموش، آن‌ها را می‌نگریست. خورشید در وسط آسمان نگاه‌شان می‌کرد.
CAPTCHA Image