سایلنت!

نویسنده



حرارت و داغی آسفالت خیابان، بالا می‌آمد، مثل سراب توی فیلم‌ها. دلم می‌خواست زودتر به خانه برسم. چند تا لیوان آب تگرگی بخورم و به قول مامان دراز به دراز جلو کولر بخوابم. همه‌ی مغازه‌ها تعطیل بودند. یکی هم باز نبود تا لااقل یک بطری آب‌معدنی بخرم.
جواب چه سؤالی را اشتباه داده بودم که شدم 16؟
کاش خانم رخشانی زودتر برگه‌ها را می‌داد تا می‌فهمیدم!
دستم را گذاشتم روی دکمه‌ی آیفون. برنمی‌داشتم. صدای خفیف زنگ این طرف هم می‌آمد. خورشید هم دقیقاً دستش را گذاشته بود وسط کله‌ی من! صدای مامان از پشت آیفون بالا رفت و کوچه را پر کرد: «چِتِه؟ سر آوردی؟»
در باز شد. تند و تند از حیاط رد شدم. داخل راهرو خنک بود. چه کِیفی داشت.
درِ هال نیمه‌باز بود. بوی ماهی‌پلو با خنکی هوا از لابه‌لای در می‌آمد بیرون. مامان ماهی سرخ می‌کرد. سلام دادم. نگاهم نکرد. خیلی یواش جواب داد. حتماً مینا هم ماهی نخورده بود. صدای مامان را از توی اتاق شنیدم:
- زودتر لباساتو عوض کن و بیا. گشنمه، از صبح که بلند شدم هنوز ننشستم زمین.
دوتا لیوان آب خنک خوردم. ماندم روبه‌روی کولر. دست‌ها و صورتم یخ زد. مامان از توی آشپزخانه داد زد:
- نمون جلو اون، دختر مریض می‌شی!
ناهار دونفره آماده بود. از دیدن قیافه‌ی ماهی با آن چشم‌های قلمبه‌اش دلم به هم می‌خورد.
- مینا چی خورد مامان؟
روی ماهی، پلو ریخت:
- مگه رستورانه این‌جا؟ زن‌عموت تلفن زد.
سرم توی شکم ماهی بود. به 16 شیمی خانم رخشانی فکر می‌کردم. سرم را از چشم ماهی به سمت چشم مامان کشاندم.
- چی؟ کی تلفن زد؟
- زن‌عمو حمیرات.
تنها کسی‌که به او فکر نمی‌کردم زن‌عمو حمیرا بود. سؤالی نپرسیدم؛ ولی مامان هم منتظر سؤال من نشد.
- گفت میترا توی مسابقه‌ی داستان‌نویسی رتبه‌ی اول رو آورده!
تکه‌ای از ماهی را گذاشتم روی پلو. بعد از چند ثانیه حرف مامان را هضم کردم.
- چی؟ میترا؟ رتبه‌ی اول؟ چه مسابقه‌ای؟ مگه داستان‌نویسه میترا؟
حالا فهمیدم چرا مامان ناراحت بود.
- نمی‌دونم. دروغ که نگفته. به پری هم گفته. عمه‌ات خودش زنگ زد.
یکی از تیغ‌های ماهی را بیرون آوردم، گذاشتم کنار بشقاب. تیغی زیر دندانم بود.
- زن‌عمو یه چیزی گفت، شما چرا باور کردید؟
مامان زودتر غذایش را تمام کرد. یک اسکلت کامل ماهی خوابیده بود توی بشقابش. اگر با ذره‌بین هم نگاه می‌کردی اثری از گوشت ماهی روی آن پیدا نمی‌کردی. وقتی ناراحت بود تند غذایش را می‌خورد، همه می‌دانستیم.
- شانس دارن به خدا! همه که مثل ما برای بچه‌هاشون کُرور کُرور پول خرج نمی‌کنن.
تنم دوباره داغ شد. از دست‌هایم حرارت بیرون می‌زد، مثل آسفالت خیابان. تیغ را قورت دادم. سرفه‌ام گرفت.
- مامان‌جان! چه خرجی؟ من پولای شما رو ریختم توی جوی آب؟ با قیچی ریزریزشون کردم؟
ظرف‌ها را می‌شست، نگاهم نمی‌کرد.
- میترا هم میره کلاس داستان‌نویسی؟
- به من ربطی نداره، مگه من فضولم؟
روی گاز را پاک کرد. با یک لیوان چای رفت بیرون توی هال.
- این هفته هم میری کلاس داستا‌ن‌نویسی؟ می‌خوام بیام با استادت حرف بزنم.
از عصبانیت دست‌هایم می‌لرزید. قلبم انگار از جایش کنده شده بود آمده بود بالا. داشت می‌آمد توی دهانم. مثل تلمبه می‌زد. صدایش را می‌شنیدم.
- حرف بزنی که چی بشه؟
چایش را می‌خورد و عکس‌های مجله‌ای را نگاه می‌کرد.
- بالأخره این کلاس‌ها باید خروجی داشته باشه یا نه؟ شما داستان‌نویس می‌شید یا وقت تلف کردنه؟
- باشه، بیا حرف بزن، مهم نیست. مگه نویسنده شدن به کلاس رفتنه؟
با عصبانیت نگاهم کرد.
- پس به چیه؟ ما بی‌کاریم یا پول‌مون زیادی کرده؟ زن‌عموت با اون بی‌خیالیش دخترش اول بشه و...؟
رفتم توی اتاق. در را محکم زدم به هم. کلافه شدم. سرم گیج می‌رفت. صدایش را برد بالاتر:
- از خوش‌حالی صداش بند رفته بود. سمیه‌جون میترام اول شده داستان‌نویسی!
از توی موبایلم آهنگ گذاشتم. صدایش را بلند کردم. دوست نداشتم حرف‌های مامان را بشنوم. بغضم ترکید. چرا من این‌قدر بدشانس بودم؟
***
مامان با استاد سهیلی حرف می‌زد.
کلاس شلوغ بود. هی بچه‌ها از من می‌پرسیدند:
- مامانت با استاد چه‌کار داره؟
- مگه این‌جا مدرسه‌اس؟
- اومده درستو بپرسه؟
جواب نمی‌دادم. حوصله‌ی‌شان را نداشتم. تلفنم شارژ نداشت. گذاشتمش روی سایلنت.
مامان رفت. استاد آمد.
کلاس شروع شد. اصلاً نگاه استاد هم نمی‌کردم. داستان آن روز را هم نخوانده بودم. کلاس که تمام شد زود آمدم بیرون. خجالت می‌کشیدم. بچه‌ها دور استاد جمع شده بودند. توی خیابان گوشی‌ام را نگاه کردم، مامان اس ام اس داده بود.
باید از سر راه دوغ، خمیر پیراشکی و خیارشور می‌خریدم.
خیارشور و شارژ نخریدم. پولم کم بود. توی اتوبوس به میترا فکر می‌کردم، به زن‌عمو که خیلی خوش‌حال بوده... خوش به حال میترا که جایزه گرفته. دلم برای مامان هم سوخت.
***
رسیدم خانه. مامان داشت برنج آبکش می‌کرد. مینا بشقا‌ب‌ها را می‌چید روی میز.
- سلام! چه خبره؟ مهمون داریم؟
مامان برگشت آبکش را گذاشت توی ظرف‌شویی.
- علیک سلام! عموت‌اینان.
انگار با یک سنگ هزارکیلویی محکم زدند توی سرم!
- نمی‌شد به این زودی دعوت‌شون نکنی؟ هی می‌خوای اینا رو مثل خار بُکنی توی چشم من!
مینا قاشق‌ها را پاک می‌کرد. مامان برنج را ریخت توی قابلمه.
- من که دعوت‌شون نکردم. خانم عوض کمکت...!
ایستادم روبه‌روی کولر.
- از میترا متنفرم!
مینا سرش پایین بود. مامان سیب‌زمینی ته دیگ انداخت. بوی روغن و جلز و ولزش آشپزخانه را پر کرد.
- دختر بااستعدادیه! ناراحتی؟ به تو چه؟
داد زدم: «استعداد؟ اون میترای احمق کِی بااستعداد شده؟ پخمه...»
رفتم توی اتاق در را کوبیدم به هم. زنگوله‌ی روی در افتاد پایین. اتاق گرم بود. بوی گند عرق می‌دادم. رگ‌های سرم می‌زدند، اشک‌ها صورتم را می‌سوزاند. مینا آمد توی اتاق. برق را روشن کرد. گفتم: «خاموشش کن!»
- به خدا مامان دعوت‌شون نکرده. زن‌عمو خودش زنگ زده.
جلو چشم‌هایم را گرفتم. آب بینی‌ام سرازیر شده بود. جیب مانتوم را گشتم یک دستمال‌کاغذی پیدا کردم.
- مامان می‌گه چیزایی که گفتمو خریدی؟
کوله‌ام رو انداختم جلو مینا.
- برو! درم ببند.
***
همه توی پذیرایی بودند. باید می‌رفتم. اگر نمی‌رفتم فکر می‌کردند به استعداد خانم رتبه‌اولی حسادتم شده.
بلوزم را عوض می‌کردم که مینا آمد دنبالم؛ مامان فرستاده بودش.
زن‌عمو تا نگاهم کرد گفت: «بمیرم الهی هاناجان! چی شده زن‌عمو؟ گریه کردی؟»
میترا کنارش نشسته بود. عمو و بابا هم روبه‌روی آن‌ها بودند. وقتی زن‌عمو این را گفت همه نگاهم کردند. مامان هم از توی آشپزخانه نگاه کرد.
نشستم کنارشان:
- نه! سرم که درد می‌کنه به چشمام فشار میاره قرمز می‌شن.
زن‌عمو با تعجب نگاه چشم‌هایم می‌کرد. معلوم بود حرفم را باور نکرده است.
 مامان صدایم زد. چای ریخته بود. رفتم توی آشپزخانه گفت: «سینی رو ببر.»
داشت شیرینی می‌چید توی ظرف بلوری روی اُپن!
اشاره کرد: «به میترا تبریک گفتی؟ این شیرینی داستان‌نویسی و برنده‌شدنش!»
با سینی بیرون آمدم.
- راستی میتراجون تبریک می‌گم! کلک، نگفته بودی که داستان‌نویسی.
میترا مثل کاغذ مچاله شده بود به هم. همیشه همین‌طور بود. مامانش برای او و خودش چای برداشت.
- قربونت برم هاناجون! ان‌شاءا... بعدیش تویی!
- نه جدی میترا، داستان‌نویسی؟ از کِی؟ ما بی‌اطلاع بودیم!
میترا لبخند زد: «ای! چند وقته می‌نویسم!»
سینی را گذاشتم روی میز. مامان از آشپزخانه آمد بیرون. به مینا گفت شیرینی‌ها را تعارف کند!
دو تا شیرینی برداشتم. زن‌عمو هی نگاهم می‌کرد و از سکه و قاب میناکاری که میترا برده بود، تعریف می‌کرد.
مینا گفت: «میتراجون داستانتو آوردی بخونیم؟»
زن‌عمو تکه‌ای از شیرینی را که روی بلوزش افتاده بود برداشت و گذاشت توی دهانش. میترا دست به چیزی نزده بود.
با گوشه‌ی انگشتانش بازی می‌کرد. مامانش درِ گوشش چیزی گفت. دست‌هایش را انداخت پایین.
گفتم: «به منم اطلاع می‌دادی شاید شرکت می‌کردم. از طرف آموزش و پرورش اجرا شده؟»
خودش را روی مبل جمع و جور کرد: «نه از طرف شهرداری منطقه، موضوع آزاد.»
عمو رفت دستشویی. بابا برگشت طرف میترا:
- عموجان؟ داستانت رو نیاوردی بخونیم؟
- یادم رفت بیارمش. خونه‌اس. آمدید خونمون میدم بخونید.
مامان پیش میترا نشسته بود. فنجان‌ها را جمع کرد:
- دست راستت زیر سر هانای من!
دوست داشتم فنجان‌های توی سینی را بردارم و پرت کنم طرف دیوارها و میترا و...!
زن‌عمو حمیرا از خوش‌حالی دوباره لکنت زبان گرفت:
گفت: «میترا بابابات ازش داااره برد اددداره امروز. ممممنوچر! مممنو چر!»
بیچاره عمو. نفهمید چطور از دستشویی بیاید بیرون.
میترا هی می‌گفت: «بذار یه وقت دیگه مامان.»
- چه کلاسی می‌گذاشت! افاده‌های زیادی! انگار جایزه‌ی نوبل را برده بود! به نوبل فکر می‌کرد، حتماً!
عمو نگاه زن‌عمو کرد.
- بله خانم؟
- داداداستان مییییترا روو داررری؟
عمو جیب‌های کتش را گشت. دست کرد توی جیب شلوارش. سوییچ را داد به مینا. مجله روی صندلیِ عقب ماشین‌شان بود. مینا خیلی زود با مجله‌ی زمین پاک آمد. میترا با دهان باز نگاه مینا می‌کرد. رفتم توی اتاق‌مان. موبایلم را برداشتم. دلم می‌خواست با مهرناز حرف بزنم، شارژ نداشتم. گوشی را انداختم روی تخت. از لای در نگاه هال کردم. مامان و مینا سرشان توی مجله بود. میترا نگاه اتاق ما می‌کرد. آمدم بیرون. خواندن‌شان که تمام شد شروع کردند به تعریف:
- وای! آفرین میترا، آفرین! چه عالی بود. واقعاً به هنر و استعدادت تبریک می‌گیم!
دوباره میترا را بوسیدند! مجله را از مینا گرفتم. دستم می‌لرزید. صفحه‌ی 22 بود. میترا از جایش تکان نخورده بود. از بس نگاه من می‌کرد بدم آمد. می‌خواست ببیند من چه عکس‌العملی به‌خاطر این پیروزی‌اش نشان می‌دهم.
اسم داستان را با فونت بزرگ و قرمز نوشته بودند:
«سنجاقک و مرد آهنی»
نویسنده میترا حسنی
اسم میترا سیاه و ریز پایین اسم داستان بود. نشستم روی زمین. مجله را گذاشتم روی قالی. این‌طور مسلط‌تر بودم و شروع کردم به خواندن. هر چه داستان را بیش‌تر می‌خواندم، بیش‌تر حس می‌کردم که آن را جایی دیگر خوانده‌ام. چندبار چشمم به میترا افتاد. داشت نگاه من می‌کرد. زن‌عمو میوه پوست می‌کند و با مامان در مورد قیمت پرده‌ی اتاق من و مینا حرف می‌زد. با خوش‌حالی پرسید: «چطور نوشته؟ خوبه؟ شما که کلاس داستان‌نویسی میری باید خیلی بهتر بدونی و نظر بدی هاناجون؟»
یادم آمد. این داستان کتاب راهنمایی ما بود. با نهایت رضایت مجله را کنار گذاشتم.
حالا میترا مثل شکاری ضعیف زیر پنجه‌های قوی من بود.
- میتراجون کِی این داستانو نوشتی؟ فکر اولیه‌اش رو از کجا آوردی؟
خشکش زده بود.
زن‌عمو ساکت شد. نگاه ما کرد.
- طرح داستانت چی بوده؟
جواب سؤال‌های تکنیکی‌ام را بلد نبود. بیش‌تر حس رضایت و اعتماد به نفس پیدا کردم.
عمو و بابا هم ساکت شدند. مامان با یک تکه از پارچه‌ی پرده‌ی اتاق من و مینا، آمد. متوجه سکوت همه شد.
میترا سرش پایین بود. چه اعتماد به نفسی داشت دختر پررو! گوشی‌اش را برداشت شروع کرد به اس ام اس بازی؛ یعنی حرف‌های من برایش مهم نبود.
مینا دوباره چای آورد. پرسیدم: «مینا به نظرت این داستانو جایی نخوندی؟ البته شبیه اینو؟»
شانه‌هایش را بالا انداخت: «نه، یادم نمی‌یاد.»
ترسوی بی‌مصرف. خندیدم. مینا توی کتاب درسی امسالت؟
رفتم توی اتاق. کتاب‌های درسی مینا را چندبار گشتم. برگشتم. کتاب فارسی‌اش را آوردم. لپ‌های مینا صورتی شده بودند.
بابا صدایم زد.
- هاناجان! هانا! این کار داوری شده! رتبه آورده. میترا هم زحمت کشیده!
با گوشه‌ی چشم اشاره می‌کرد که این بساط را جمع کنم، ولی باید به مامان همه‌چیز ثابت می‌شد.
- من که چیزی نگفتم بابا. می‌گم این داستان کتاب درسی مینا خیلی خیلی شبیه داستان میتراجونه!
صفحه‌ی داستان را پیدا کردم. عمو سرش پایین بود. زن‌عمو گفت: «بببیننمشش!»
کتاب را گرفت. نشستم کنارش. انگار با خواندن هر خط داستان صدای شیپور پیروزی من بلندتر می‌شد! نگاه میترا کردم. سرش پایین بود. گفتم: «میتراجون! باور کن شباهت زیاد این دوتا داستان برام یک‌دفعه خیلی جالب شد!»
میترا فقط نگاه گوشی‌اش می‌کرد. چه رویی داشت. به جای او بودم از خجالت آب می‌شدم، پررو! مامان باید می‌فهمید که چه کسی بااستعداد است. لااقل من دروغ‌گو نبودم. اگر مامان جای زن‌عمو بود، الآن پیش همه آبروی من را می‌برد. سکه‌ی یک پولم می‌کرد؛ ولی عمو و زن‌عمو ساکت بودند.
زن‌عمو کتاب را کنار گذاشت. سرش را انداخت پایین. بابا لب‌هایش را می‌گزید.
صورت زن‌عمو برعکس میترا مثل بلورهای توی بوفه سفید و بی‌رنگ شده بود.
بابا سرش را برایم تکان داد؛ یعنی کارت درست نبود. مامان از توی آشپزخانه به من، میترا، زن‌عمو و کتاب خیره شده بود. مینا با میترا یواش‌یواش حرف می‌زد. فکر کنم میترا گریه می‌کرد. اصلاً نگاهش نکردم. رفتم توی آشپزخانه.
یواش توی گوش مامان گفتم: «دیدی! دیدی! پررو می‌شد اگه نمی‌گفتم. جایزه‌ی اول منطقه! خوب دستش رو شد!»
مامان روی قورمه‌سبزی روغن ریخت. صورتش قرمزِ قرمز شده بود.
***
می‌خواستیم بخوابیم. مینا از پله‌های تخت رفت بالا. تکان‌تکان خوردم. پرسیدم: «تو واقعاً اون داستانو یادت نبود؟»
خیلی آهسته انگار زمزمه کند، گفت: «یادم بود. درس امسال‌مون بودها.»
از پایین سرم را به طرف بالا کج کردم.
- پس چرا گفتی نخوندی، یادت نیست؟ آب توی آسیاب دشمن می‌ریزی؟
برگشت رو به دیوار و جواب داد: «دلم برای میترا سوخت.»
- برو بابا، دروغ‌گو! رتبه‌ی اول! از بس داورها باسواد بودن که نفهمیدن! تو خواهر منی یا میترا!
ساکت بود. جواب نداد. دراز کشیدم. چیزی پشتم را اذیت می‌کرد. موبایلم بود.
نگاه کردم. چندتا پیامک داشتم. هفت میس‌کال از  مهشید، عادتش بود، هی تک زدم!
یک جُک از سارا و 4 یا 5 پیامک از میترا. اول پیامک‌های میترا را خواندم:
- هانا! تو را خدا! تو را جان مامانت چیزی نگو. به خدا این چند روز بابا و مامانم باهام خیلی خوب شدن. تو را خدا بهشون چیزی نگو. فقط این یه بار خواهش می‌کنم. به‌خدا جبران می‌کنم! باشه؟
چند بار این را ارسال کرده بود!
بلند شدم و نشستم. کِی این پیامک را فرستاده بود؟
ساعت ارسالش را چک کردم. تقریباً همان وقتی که من داشتم دنبال کتاب مینا می‌گشتم. نه، انگار از وقتی‌که به اتاق ما خیره شده بود! چرا صدایش را نشنیده بودم؟ یادم افتاد؛ گوشی‌ام روی سایلنت بود. ناراحت شدم! چه بد! حالم به هم می‌خورد! دستم بی‌حس شد. یخ زدم. انگار بدنم یک‌دفعه ماسید. سرم گیج رفت. دوباره خواندم.
«این چند روز بابا و مامانم باهام خیلی خوب شدن. تو را خدا بهشون چیزی نگو. فقط این‌بار خواهش می‌کنم! جبران می‌کنم! باشه؟...»
CAPTCHA Image