روزهای ماندگار

نویسنده



1 اسفند، 8 ربیع‌الثانی، ولادت امام حسن عسکری×
3 اسفند، 10 ربیع‌الثانی، وفات حضرت معصومه
5 اسفند، بزرگداشت خواجه‌نصیرالدین طوسی، روز مهندس
7 اسفند، درگذشت علی‌اکبر دهخدا
14 اسفند، روز احسان و نیکوکاری
15 اسفند، روز درختکاری
25 اسفند، روز بزرگداشت پروین اعتصامی، درگذشت یادگار امام خمینی
27 اسفند، 5 جمادی‌الاولی، ولادت حضرت زینب، روز پرستار
29 اسفند، روز ملی شدن صنعت نفت ایران
* وفات حضرت معصومه
مسافرانی را در نظر بگیر که روزها و شب‌های زیادی را در راه هستند و با سرما و گرما مبارزه می‌کنند. در مسیر هم مشکلات بیماری، کم‌آبی و کم‌غذایی گریبان‌گیر این مسافران است. در کنار این دشمنانی هستند که در تعقیب این مسافران‌اند و راهزنانی که ممکن است سر راه‌شان سبز شوند. همه‌ی این مشکلات یک طرف، انگیزه‌ی دیدار عزیزترین کس‌شان در یک شهر دوردست و غریب یک طرف. همین انگیزه است که مسافران را از پا در نمی‌آورد. همین شوق دیدار است که امید را در دل‌شان زنده نگه می‌دارد؛ اما چه سود که بدترین مشکل دشمنان‌اند. مسافران هنوز به مقصد نرسیده، کلی از یاران خود را از دست دادند و تعدادشان در هر منزل کم‌تر و کم‌تر می‌شوند. هنوز به میانه‌ی راه نرسیده‌اند که در محاصره‌ی دشمن قرار می‌گیرند و مجبورند به جای امنی بروند. عزیز این مسافران، خواهر امام رضاست. کسی‌که بیش‌تر از همه شوق دیدار یادگار پدر را دارد. با همه‌ی سختی‌ها به قم می‌رسد؛ اما قم منزل پایانی عزیز رضاست. این اتفاق تلخ در این روز افتاد و خواهر امام رضا× بعد از تحمل این همه مشقت در خاک قم آرام گرفت، و آسمانی‌تر شد. هرچند برادر را ندید.
* ولادت حضرت زینب
در آتش تب می‌سوخت. پدر هم نبود که به کمک مادر بیاید. مادر مجبور بود بالای سر پسرش آماده‌باش باشد. پسر همچنان هذیان می‌گفت و از درد به خود می‌پیچید. آخر سر مجبور شد زنگ بزند آژانس و او را به بیمارستان ببرد. در بیمارستان هم باید از این اتاق به آن اتاق می‌رفت. ویزیت دکتر، قبض آزمایشگاه، قبض سرم و آمپول. همه‌ی دوندگی‌ها را کرد. هرچند می‌دانست پرستار و دکتر بالای سر مریضش هست، باز دلشوره‌ی بیمارش را داشت. کارش که تمام شد، عرق‌ریزان بالای سر مریضش رفت و تا صبح بالای سر بیمارش بود.
صبح، پسر از خواب بیدار شد و به چشم‌های خسته‌ی مادر چشم دوخت. چه‌قدر چشم‌هایش پیر شده بود.
* روز درختکاری
پدربزرگ وقتی مرد، باغ بزرگش بین پنج فرزندش تقسیم شد. پسرها هرکدام برای خود پدر شدند و دخترها مادر. هرکدام به سر زندگی خودشان رفتند و باغچه‌ی کوچک‌شان کوچک‌تر شد؛ چون سال‌ها بعد باغچه باز هم بین بچه‌های هر پدر و مادر که نوه‌ی پدربزرگ بودند تقسیم شد. از بین این همه یکی‌شان به باغچه‌ی کوچک رسید و بقیه رها کردند.
حالا این قضیه اگر برعکس می‌شد و هرکسی باغچه را تبدیل به باغ می‌کرد، دنیا گلستان می‌شد. گلستان نخواستیم، هرکسی لااقل در عمرش یکی‌- ‌دوتا درخت بکارد می‌شود صد میلیون درخت و بیش‌تر.
CAPTCHA Image