آسمانه/ داستان

نویسنده




کمی انصاف

روی گل‌های پیراهنش دست کشید. گل‌های ریز محمدی نه به رنگ صورتی، بلکه به رنگ‌های بنفش، زمینه‌ی لباس هم یاسی. تلفیق رنگ‌ها برایش عجیب بود؛ بنفش و یاسی. بعد در نظرش لباس توسی قشنگ‌تر آمد. لباس توسی را به تن کرد. خود را در آیینه که برانداز کرد، روسری سفید به سر کرد و بعد آن را با کریپس کیپ صورتش کرد. حالا کامل شده بود؛ یک بانوی کامل.

به آشپزخانه رفت. با نگاهی فهمید خسته خواهد شد. همه چیز را از کف زمین و سقف را شست. هیچ چیز از نگاه تمیزکننده‌اش، فرار نکرد. ساعت یازده بود که از کار کردن دست کشید و بعد آبمیوه‌ای خنک بود که سر حالش آورد. اگر چند روزی را که بی‌حوصله بود، دستی روی همه چیز می‌کشید، همه‌ی کارها برای یک روز نمی‌ماند. خسته بود، از آشپزخانه که بیرون آمد. روی مبل دراز کشید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. فیلمی در حال پخش بود. حوصله‌ی نگاه کردن نداشت. تلویزیون را خاموش کرد و بعد به خواب رفت. ساعت دوازده‌ونیم بود که دخترش زنگ در را به صدا درآورد، ولی مادر خوابِ‌خواب بود. دختر با کلید یدک زیر گلدانِ چهارمی، روی پله‌ی پنجمی، در را باز کرد و وقتی دید مادر خواب است، به آشپزخانه رفت. غذایی روی اجاق نبود. اخم‌هایش در هم رفت. خواست جیغی بکشد که پشیمان شد و لبخند کم‌رنگی روی لبانش نقش بست. به اتاقش رفت و روپوش مدرسه‌اش را درآورد. دست و صورتش را شست، بعد ماهی‌تابه را از جاظرفی برداشت و کمی روغن و گوجه و سه عدد تخم‌مرغ. صدای جلز جلز که از آشپزخانه آمد، مادر به یکباره از خواب پرید. چشم‌ها را بازتر کرد و با دقت به صدا گوش کرد و وقتی ساعت را دید که روی یک می‌چرخد، فهمید دخترش است که از مدرسه آمده. به آشپزخانه رفت. دختر با لبخندی گفت: «مادر! می‌شود دست و صورت بشوری تا املت من را، یعنی دستپخت من را تجربه کنی؟» مادر فقط لبخند زد. لبخندش با خنده‌ی دختر درآمیخت و همه جا را از عطر شادی پر کرد.
CAPTCHA Image