آسمانه / نثر ادبی




یاقوت

مریم قلعه‌قوند

یک، دو، سه، چهار... وای چه‌قدر زیاد! چطوری باید این همه دانه را بشمارم؟

یکی از دانه‌ها را جلو چشمانم می‌گیرم و خوب نگاهش می‌کنم. شبیه همان نگینی است که روی انگشتر مادربزرگ نشسته!... حالا فهمیدم! من هم دانه‌ها را یکی یکی توی نخ می‌اندازم و برای خودم یک گردنبند درست می‌کنم، آن وقت به مادربزرگ نشان می‌دهم و می‌گویم: «ببینید چه‌قدر قشنگه!»

اما نه! می‌توانم یک دستبند درست کنم و وقتی سارا آمد تا با هم بازی کنیم نشانش دهم.

دانه‌ی قرمز را بین انگشتانم فشار می‌دهم تا بهتر ببینم. آخ خ... چشمانم، به نظرم دانه‌ی انار دردش آمد و با عصبانیت پرید توی چشمانم!

یکی یکی دانه‌ها را توی دهانم می‌گذارم و می‌خوانم:

صد دانه یاقوت

دسته به دسته...
CAPTCHA Image