آشپز
با احتیاط قابلمهی سبزی را پایین گذاشتم. فکری به ذهنم رسید. از وقتی برایم جشن عبادت گرفته بودند فکر میکردم خیلی بزرگ شدهام و میتوانم مثل بزرگترها هر کاری را انجام دهم. برای همین با خودم گفتم: «من که چند بار دیدم مامان چطور سبزیپلو درست میکند، خب میتونم خودم غذا بپزم.»
با این فکر قابلمهی سبزی را روی اجاق گذاشتم و برنجها را که خیس خورده بود با تمام آبش در سبزی ریختم. عصر بود. مرغها به خانه آمده بودند. بنابراین به سراغ آنها رفتم و درِ لانههایشان را بستم. وقتی برگشتم برنج پخته بود؛ اما... چیزی که توی قابلمه بود اصلاً شبیه سبزیپلو نبود. بیشتر شبیه آش بود تا سبزیپلو؛ اما من هم هر کاری را که مامان انجام میداد کرده بودم. با خودم گفتم: «حتماً شعلهی زیر اجاق کمه، بهتره بیشتر چوب بذارم.»
شعله را زیاد کردم؛ اما انگار آب غذا با من لج کرده بود و اصلاً ته نمیکشید. داشتم با قاشق، آب اضافی را برمیداشتم که مادربزرگ از راه رسید. به من و قاشق و غذایی که قرار بود سبزیپلو باشه نگاه کرد و چیزی نگفت؛ اما همان یک نگاهش کافی بود که بدانم دستهگل به آب دادهام. سرم را پایین انداختم، چیزی نگفتم و به اتاق رفتم.
وقتی سفرهی شام آماده شد من یک گوشه نشسته بودم و ناراحت بودم. با صدای دایی متوجه شدم موقع شام شده؛ اما از خجالت از جایم تکان نخوردم. دایی گفت: «شنیدم شام امشب را ساراخانم درست کرده. این غذا، خوردن داره. به قول مامان اگه ازش بخورم دیگه سردرد نمیگیرم.»
با خودم فکر میکردم دایی با این حرفش میخواهد سر به سرم بگذارد؛ اما دایی با لبخند بشقاب سبزیپلو را جلو خودش گذاشت و شروع کرد به خوردن. با تمام سعیای که مادربزرگ کرده بود هنوز شبیه آش بود تا سبزیپلو. دایی همانطور که قاشق قاشق غذا میخورد گفت: «اشکال نداره! برای اولینبار بد نیست، یاد میگیری. حالا تا سرد نشده بیا غذا بخور.»
مادربزرگ گفت: «بیا نوهی گلم، دایی راست میگه. میدونی که اگه کسی برای اولین بار غذا درست کنه برای تشویقش میگن، اگه از غذاش بخوریم سردرد نمیگیریم.»
وقتی فهمیدم کسی نمیخواهد دعوایم کند کنار سفره نشستم. مادربزرگ یک بشقاب هم برای من ریخت. با اینکه قیافهاش شبیه سبزیپلو نشده بود، مزهی خوبی داشت. بعد از شام مادربزرگ گفت: «آشپزکوچولوی من، یادت باشه، نباید آب سبزی را هم میریختی توی برنج.»
تازه فهمیدم که چه اشتباهی کردم. برای همین گفتم: «ببخشید مادربزرگ، نمیخواستم اینطوری بشه. فقط میخواستم به شما کمک کنم!»
مادربزرگ صورتم را بوسید و فقط با نگاه مهربانش به من لبخند زد.
اکرم رحمانپور
یادداشت
قصهی آشپز در چهار صفحهی دستنویس، به آسمانه رسیده بود؛ ولی بعد از مطالعه، این چهار صفحه تبدیل شد به دو صفحهی دستنویس. میدانید چرا؟ چون اکرم رحمانپور در این قصه مقدمهچینی زیادی داشت. بیش از یک صفحه به مقدمهچینی پرداخته بود. در داستان امروز هر چه زودتر به سر اصل مطلب بروی، مخاطب بیشتر جذب میشود. در آخر هم اکرم نتیجهگیری کرده بود که این نتیجهگیری در داستان باید به عهدهی خود مخاطب باشد.
ویژگی خوب این اثر داشتن حس خوب نوجوانی است. نوجوانی که دوست دارد تجربه کند و تجربههای جدیدش را دیگران ببینند. آشپزی هم از این دست تجربههاست.
از اکرم میخواهیم که باز از این کارهای شیرین بفرستد.
ارسال نظر در مورد این مقاله