آسمانه /داستان




دختران آسمانی

اولین باری که چادر سر کردم، حس عجیبی داشتم. همیشه تصور می‌کردم چادر مخصوص زنان بزرگ است؛ اما وقتی اولین‌بار خودم در هشت‌سالگی چادر سر کردم، احساس غریبی داشتم. در آن سن و سال برایم معنا و مفهوم خاصی نداشت. یک چادرنماز گلدار کوچک که گاهی اوقات حتی به خاطر گل‌های ریزی که روی پارچه‌اش نقش بسته بود آن را سر می‌کردم. تا این‌که یک روز موقع راه رفتن با چادر، پایم به گوشه‌اش گیر کرد. پایم پیچ خورد و نقش بر زمین شدم. هشت‌ساله بودم. شاید کار بزرگ‌ترها را تقلید می‌کردم. به جای آن‌که خودم را مقصر بدانم که باید حواسم را بیش‌تر جمع می‌کردم، از چادر بیزار شدم. با خودم فکر می‌کردم که اگر این چادر نبود حتماً می‌توانستم به راحتی راه بروم و پایم پیچ نمی‌خورد. دیگر حس خوبی نسبت به چادر نداشتم. وقتی با مادرم راجع به موضوع پیش‌آمده صحبت کردم، حرف‌های جالبی می‌زد که تاکنون نشنیده بودم. گفت:

- چادر تو را از خطرهای بسیاری دور نگه می‌دارد و محافظ تو است. اگر زمین خوردی، ایراد از چادرت نیست، قدمت را درست برنداشته‌ای. اگر زمین خوردی، چادر بدنت را پوشانده تا از افتادنت خجالت نکشی. چادر امروز تو را از این آسیب کوچک محافظت کرده و نگذاشته که زخم‌هایت عمیق شود. فردا که بزرگ‌تر شوی تو را از آسیب و بلاهای بزرگ‌تر و بیش‌تری که جسم و روحت را زخمی می‌کند، محافظت می‌کند. وقتی بزرگ شدی می‌فهمی چادر مانند حصاری است که مانع از چیدن گل‌های زیبا می‌شود، تو را از خطر نگاه‌ها و دست‌های متجاوز دور می‌کند و مراقب تو است. پس نگاهت را به مشکلاتت تغییر بده. سعی کن گره‌ی مشکلت را درست باز کنی نه این‌که گره را کور کنی. از چادرت دست نکش. این‌بار با نگاهی دقیق و قلبی مطمئن آن را سرت کن. چند وقت دیگر به سن تکلیف می‌رسی. آن وقت دیگر بچه نیستی که آن‌قدر زود در مقابل سختی‌های زندگی شکست بخوری.

این حرف‌ها معنای خاصی برایم نداشت. آن روزها نمی‌توانستم منظور مادرم را درست بفهمم؛ حتی وقتی به سن تکلیف هم رسیدم و نسبت به خیلی از مسائل مکلف شدم، باز هم نتوانستم عمق حرف‌هایش را درک کنم؛ تا زمانی‌که بزرگ شدم و فهمیدم مادرم من را با چه گوهر گران‌بهایی آشنا کرده و چه حریم ایمنی را برایم ساخته است. وقتی چادر سر می‌کردم آن‌قدر از شنیدن لفظ دختر باحجاب لذت می‌بردم که هر بار سعی می‌کردم حجابم از قبل کامل و کامل‌تر شود. وقتی کسانی را می‌دیدم که در تیررس نگاه‌های آلوده‌ی سودجویان بودند و فقط مانند یک کالا مورد استفاده‌ی ناپاکان قرار می‌گرفتند، دلبستگی‌ام به این حجابِ برتر، بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و اکنون یکی از سرمایه‌های زندگی‌ام شده.

زمین خوردن من در کودکی باعث شد تا یاد بگیرم زمانی که بزرگ‌تر شدم با دید باز راه‌های زندگی‌ام را انتخاب کنم؛ زیرا بلند شدن من از زمین در بزرگ‌سالی به سادگیِ کودکی نیست. اگر آن زمان زمین می‌خوردم مادرم دستم را می‌گرفت، من را از روی زمین بلند می‌کرد، لباس‌هایم را عوض می‌کرد، باز هم همان بچه‌ی پاک و تمیز بودم. اکنون اما من فقط یک لباس دارم. خودم مسؤول آن هستم. لباس پاک و سفید روح انسان در هیچ بازاری پیدا نمی‌شود.

مهشید اصحابی‌- کرمانشاه

یادداشت

معمولاً اولین‌ها در زندگی به‌یادماندنی‌تر هستند. اولین باری که به مدرسه رفتم، اولین باری که نماز خواندم، اولین باری که تشویق شدم و هزاران اولین بار دیگر. مهشید اصحابی، نویسنده‌ی خوش‌ذوقی است که به یکی از این اولین‌ها اشاره کرده است. خاطره‌ی مهشید در مورد اولین باری است که چادر سر کرد. او در این خاطره به خوبی توانسته است حس و حال چادری‌شدن را به خواننده انتقال بدهد. بعضی‌ها در خاطره‌نوشتن فقط به آنچه که اتفاق افتاد می‌پردازند؛ اما مهشید در این خاطره، به چیزی فراتر از خاطره پرداخته است. از حس خود گفته، از جامعه و واکنش جامعه گفته و همچنین تعبیرات شاعرانه‌ای هم در این خاطره به کار برده است.

برای مهشید آرزوی موفقیت می‌کنم و از شما دوستان هم می‌خواهم که خاطرات شیرین خود را برای آسمانه بفرستید.
CAPTCHA Image