نویسنده
شاخههایش را نبست
تا سحر خوابش نبرد
مُرد از دلواپسی
برگها را هی شمرد
*
دم به دم هی لانه را
کرد با حسرت نگاه
خسته و دلتنگ بود
میکشید از سینه آه
*
سالهای بیشمار
نغمههای یک کلاغ
خوشترین آهنگ بود
توی گوش سبز باغ
*
دیشب اما دوستش
برنگشت از کوه و دشت
تا سحر از ذهن او
صد خیال بد گذشت
*
صبح شد، دلتنگ گفت
حتم دارم تا غروب
میرسد از راه و بعد
شُست خود را خوب خوب
*
او نمیدانست که
دورتر از دید او
بود با جفتش کلاغ
گرم راز و گفتوگو
ارسال نظر در مورد این مقاله