با گذشتگان قدمی بزنیم



* کِشتی

- ابن‌بطوطه، جهانگرد معروف مراکشی، وقتی وارد چین می‌شود چنین می‌نویسد:

«... سه روز مهمان امیر بودیم. پسر امیر ما را به کشتی سوار کرد که تعدادی از اهالی موسیقی هم در آن بودند که به چینی، عربی و فارسی می‌نواختند؛ اما پسر به آواز فارسی، عشقی مخصوص داشت. دستور داد آهنگی به زبان فارسی بخوانند و آن‌قدر آن آهنگ را به تکرار خواندند که من فرا گرفتم و آن این بود:

آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری

یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری؟(1)»

مجموعه مقالات عباس اقبال‌آشتیانی

* خاموش

گروهی نزد معاویه بودند و وی را مدح می‌کردند. از آن جمع یکی خاموش بود و چیزی نمی‌گفت. معاویه وی را گفت: «چرا خاموشی و حرفی نمی‌زنی؟»

مرد گفت: «چه گویم؟ اگر راست گویم، از تو بترسم. اگر دروغ گویم، از خدا بترسم؛ پس سکوت کنم بهتر است.»

جوامع‌الحکایات‌- عوفی

شعر

شخصی شعری از هر چه بی‌مزّه‌تر خواند و هی قسم‌های غلیظ می‌خورد که «آن را بین نماز گفته‌ام». یکی از حاضران گفت: «شعری که در نماز گفته شده است و چنین بی‌مزّه است، ببین نماز وی چگونه باشد؟»

بهارستان‌- جامی

* صیاد

گدای بدلباسی را گفتند: «لباس خویش عوض کن، بسیار کهنه و پاره است.» گفت: «صیاد اگر دام خود بفروشد، چگونه صید کند؟»

کلیات عبید

* لباس

مرد فقیری برهنه بود و لباس نداشت. شخصی او را تسلی می‌داد و می‌گفت: «در احادیث آمده است که هر کس در این دنیا برهنه‌تر باشد، در آن دنیا پوشیده‌تر است.»

فقیر گفت: «با این حساب من در روز قیامت بزاز خواهم بود.»

زهرالربیع‌- جزایری

* توبه

جز یاد تو دل به هر چه بستم، توبه

بی‌ذکر تو هر جای نشستم، توبه

در محضر تو، توبه شکستم هر بار

زین توبه که صد بار شکستم، توبه

سنایی غزنوی

* شاخه

من درختم، بیشه را سر می‌زنم بر سقف و تاق

اختران سازند روی شاخه‌های من اتاق

شاخه‌ای از من جدا شد با تبر، سخت و ستبر

من شدم یک هفته گریان از غم و درد و فراق

بعد از آن دادم به خود دلداری و گفتم که کاش

شاخه‌ام با فکر من در کار یابد انطباق

یا شود یک نیمکت در باغ، مردی خسته را

یا شود یک تکّه هیزم، لم دهد توی اجاق

آرزوها داشته در سر برای شاخه‌ام

برخلاف میل من گردید او ناگه چُماق...!

عمران صلاحی

* دُنبه

سلطان‌محمود دیوانه‌ای را گفت: «ای دیوانه، چیزی می‌خواهی؟»

دیوانه گفت: «قدری دُنبه می‌خواهم. می‌خواهم که بخورم.»

محمود فرمان داد تا پاره‌ای تُرُب آوردند و به دست وی دادند. دیوانه تُرُب می‌خورد و سر می‌جنبانید.

محمود گفت: «این چه سر جنباندنیست؟»

دیوانه گفت: «از آن جهت که تا تو پادشاه شده‌ای، از دنبه‌ها چربی رفته است؟!»

لطائف‌الطوائف‌- فخرالدین علی‌صفی

1) یکی از غزلیات سعدی.

CAPTCHA Image