نویسنده
با هم ورقهیشان را دادند و از جلسهی امتحان آمدند بیرون. مژگان گفت: «دستت درد نکند که بهم رساندی. هیچی بلد نبودم.»
سحر خندهای کرد و گفت: «قابل نبود. ما اینیم دیگر. تو معرفت لنگه نداریم.»
دوتایی خندیدند. مژگان پرسید: «به نظرت نمره میآوریم؟»
سحر از کیفش مشتی پسته درآورد و به دوستش تعارف کرد: «پس چی که میآوریم؛ آن هم نمرهی خوب. ما نمره نگیریم میخواهی کی نمره بگیرد.»
مژگان گفت: «خوب شد تستی بودها. اگر تشریحی بود نمیتوانستم از روی تو جوابها را بنویسم.»
سحر پستههای مغزکرده را ریخت توی دهانش و گفت: «تشریحی هم اگر بود، خیالی نبود. برویم برای یک تعطیلات خوب.»
***
نمره را که دیدند نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورند. نمرهی دو نفرشان شده بود هشت. خونشان به جوش آمد. مژگان گریه کرد: «وای بیچاره شدم! میدانستم نمره نمیآورم. وای که چقدر بدبختم!»
سحر گفت: «چی چی را بدبختی! مشکل از ما نیست که. حتماً معلم اشتباه کرده. برویم پیشش تا بهت ثابت کنم که کار ما درست بوده.»
مژگان با حرف سحر دلگرم شد. سحر با توپ پر رفت سراغ معلم و مژگان هم دنبالش. دوتایی روبهروی معلم که پشت میز نشسته بود، ایستادند. مژگان مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و سحر با چشمانی از حدقه درآمده خیره شده بود به معلم. صدایش را بالا برد و گفت: «آخه خانم، سؤالها طوری نبود که ما نتوانیم جواب بدهیم. اصلاً نگاه کنید. نمرهی هشت به قیافهیمان میخورد. لااقل به قیافهی من این نمره نمیخورد. به هر که میگویم هشت شدم باور نمیکند.»
خانممعلم رو به مژگان گفت: «تو هم اعتراض داری؟»
مژگان به مِن و مِن افتاد: «نمیدانم چه بگویم. شاید اصلاً حق من همین نمره بوده! شاید کمتر! آخه هر وقت امتحان میدهم احساس میکنم که نمرهی خوبی نمیآورم.»
خانممعلم از جا بلند شد و رفت سراغ کمدی که برگههای تصحیحشده آنجا بود. سحر با آرنج به مژگان زد و گفت: «بدبخت، چهقدر تو خودکمبینی. یک طوری حرف میزنی که گناهکاری. حالم از این حرفزدنت به هم میخورد.»
مژگان گفت: «آخه تو یک طوری حرف میزنی که انگار همه چیز را بلدی! انگار روی یک بلندی ایستادی و داری با آدمهای پایینتر از خودت حرف میزنی! دعا کن خانممعلم نمرهی ما را از این کمتر نکند.»
خانممعلم آمد و نشست. پوشه را گذاشت روی میز و باز کرد. یکی یکی برگهها را دید و آخر سر دو تا برگه درآورد. یکی را داد به مژگان و آن یکی را داد به سحر: «بگیرید. اگر نمرهی مرا قبول ندارید، خودتان تصحیح کنید. این هم کلید سؤالها.»
مژگان گفت: «خانم ببخشید! نمیخواستیم جسارت کنیم. من... من...»
سحر با پایش زد روی پای مژگان: «حالا برگه را ببینیم، مطمئن باش نمرهیمان بالاتر از این میشود.»
دوتایی نشستند روی صندلی و سؤالها را یکی یکی دیدند و جوابهایش را با کلید سؤالها مقایسه کردند. مژگان حسابی عرق کرده بود و سحر هم ابروهایش در هم گره خورده بود. باورشان نمیشد. خانممعلم لبخندی زد و گفت: «چهقدر هم جوابهایتان شبیه به هم است.»
سر مژگان پایین بود. سحر گفت: «خانم! به خدا جواب بیشتر سؤالها را میدانستم. فقط... فقط یک اشتباه کوچک شده. ببینید!»
خانممعلم برگه را گرفت و گفت: «وای باز هم میخواهی توپ را بیندازی زمین ما. آره. چی شده؟»
سحر گفت: «خانم اشتباهمان... یعنی اشتباهم این بود که جواب سؤال یک را روی دو زدم و همین طور رفتم پایین. جوابها جابهجا شده.»
خانم نگاه کرد و گفت: «خب، کاری که شده. حالا اشتباه از من بود یا از شما؟»
سحر چیزی نگفت. معلم پرسید: «تو حرفی نداری؟»
اشک از چشمهای مژگان جاری شد: «نه خانم. وای چهقدر من بیچارهام!»
معلم برگهها را روی پوشه گذاشت و گفت: «میدانید عیب کار شما کجاست؟»
مژگان گفت: «آره خانم. اشتباه از من بود. شما درست تصحیح کرده بودید.»
سحر گفت: «من که عیبی نمیبینم. فقط یک بیدقتی کوچک بود.»
معلم با مهربانی گفت: «شما دو تا آدم متضادید؛ یکیتان فکر میکند که خیلی بدبخت است و دیگری هم فکر میکند از دیگران خیلی بالاتر است. باید به یک جای متعادل برسید. برای این کار باید حرفزدنتان را عوض کنید.»
چیزی را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد.
امام حسین(ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله